خطاهای غیرضروری نیز جلوگیری کند” (باندورا، 1977؛ به نقل از پروین، ترجمه جوادی و کدیور، 1381).
باندورا بر این باور است که تهیه و تدارک سرمشق های اجتماعی، یک وسیله ضروری در انتقال و تغییر رفتار در موقعیت هایی است که ممکن است خطاها به نتایج پرهزینه و یا مهلک و کشنده ای منجر شوند. در واقع، اگر یادگیری صرفاً براساس نتایج خوشایند و ناخوشایند ایجاد می‌شد، اغلب مردم در جریان جامعه‌پذیر شدن جان خود را از دست می دادند (باندورا، 1969؛ به نقل از پروین، ترجمه جوادی و کدیور، 1381).
فرایند خود نظم جویی، مستلزم توانایی انسان در تأثیرگذاری در رفتار خود است، نه این‌که به طور مکانیکی به محرک‌های محیطی واکنش نشان دهد. دو فرایند یادگیری مشاهده‌ای و خودنظم‌جویی مستلزم استفاده از فرایندهای تفکر (شناختی) می باشند. هر دو فرایند تحت تأثیر پاداش و تنبیه قرار دارد، ولی به وسیله آن‌ها تعیین نمی شود.
مشاهده سرمشق‌ها و رشد معیارها و مکانیسم‌های مهار خود، نه فقط در پرخاشگری، بلکه در قضاوت‌های اخلاقی و در تحمل به تعویق انداختن ارضا نیز اهمیت پیدا می کند. فرایندهای مربوط به قضاوت‌های اخلاقی با افزایش سن، پیچیده‌تر می‌شوند. به علاوه، هم چنان که کودکان رشد می‌کنند، کنترل بیرونی آن‌ها به کنترل درونی تبدیل می‌شود. والدین، در شروع، از تنبیه و تهدید به تنبیه برای دلسرد کردن فرزندان خود از انجام رفتارهای خاص استفاده می کنند. البته، در روند جامعه پذیر شدن موفقیت آمیز، “کنترل‌های درونی و نمادین با مجازات‌ها و تقاضاهای بیرونی تدریجاً عوض می شوند. بعد از این که معیارهای رفتاری از طریق سرمشق‌گیری و یا آموزش ایجاد شد، نتایج آن‌ها برای فرد به عنوان تخلف و تجاوز عمل می کنند” (باندورا، 1977، به نقل از پروین، ترجمه جوادی و کدیور،1381). بدیهی است که هم رشد قوانین پیچیده اخلاقی و هم استفاده فزاینده از کنترل های درونی به رشد مهارت‌های شناختی پیچیده‌تر بستگی دارد.
توانایی میل به تعویق انداختن ارضا در فرد متضمن رشد صلاحیت‌های شناختی و رفتاری است. توانایی ایجاد میل به تعویق انداختن ارضا تحت تأثیر نتایج مورد انتظار قرار دارد، همچنان که تحت تأثیر تجارت مستقیم فرد در گذشته قرار دارد، مشاهده این نتایج در سرمشق‌هایی چون والدین و همسالان و واکنش های خود فرد نیز واقع می شود.
گفتنی است یادگیری از طریق مشاهده رفتار دیگران و از طریق سرمشق گیری، مستلزم اقدامی گسترده‌تر از تقلید است، ولی پراکندگی و عام بودن آن از همانند سازی کمتر است (پروین، ترجمه جوادی و کدیور،1381).
نظریه پدیدار شناختی
براساس دیدگاه پدیدارشناختی30، درک هر فرد از جهان یگانه است. این ادراک‌ها میدان پدیداری فرد را می سازد. انسان‌ها همان گونه به محیط واکنش نشان می دهند که آن را درک می‌کنند. میدان پدیداری فرد، شامل ادراک‌های هشیار و ناهشیار اوست. ادراک‌هایی که فرد نسبت به آن‌ها آگاهی دارد یا ندارد. ولی تعیین کننده مهم رفتار، مخصوصاً در انسان‌های سالم ادراک‌هایی است که می توانند به صورت آگاه جلوه کنند. اگرچه میدان پدیداری، اصولاً دنیای خصوصی انسان را تشکیل می‌دهد، می‌توانیم این دنیا را (مخصوصاً با تدابیر بالینی ) آن‌طور که افراد درک می کنند، ببینیم و رفتار را از دریچه چشم آن‌ها و با معنایی روان‌شناختی که برای آن‌ها دارد تبیین کنیم (راجرز، 1951، به نقل از پروین، ترجمه جوادی و کدیور، 1381).
روان‌شناسان پدیدارنگر معمولاً قبول ندارند که رفتار را تکانه‌های ناهشیار (در نظریه‌های روان‌تحلیل‌گری) یا محرک‌های برونی (در رفتارگرایی) کنترل می‌کنند، و به جای آن معتقدند که ما بازیچه دست نیروهای خارج از کنترل خود نیستیم، بلکه اثرگذارانی هستیم که می‌توانیم سرنوشت خود را کنترل کنیم (اتکینسون و همکاران، ترجمه رفیعی و همکاران، 1385).
از نظر راجرز، انسان ذاتاً ماهیتی مثبت دارد و مسیر حرکت او در مجموع به سوی خود شکوفایی، رشد، و اجتماعی شدن است. راجرز بر این اعتقاد است: من همواره نسبت به ماهیت انسان خوش‌بین نیستم و کاملاً آگاهم که در اثر حالات دفاعی و ترس‌های درونی، افراد می‌توانند به طور غیرقابل تصوری بی‌رحمانه، وحشتناک، تحول نایافته، واپس رونده، غیر اجتماعی و آزاردهنده رفتار کنند. با وجود این، یکی از نیروبخش‌ترین و روح بخش‌ترین قسمت از تجربیات من کارکردن با این افراد و کشف تمایلات بسیار مثبتی است که در آن‌ها، مانند همه ما، در عمیق‌ترین سطوح وجود دارد (راجرز، 1961؛ به نقل از پروین، ترجمه جوادی و کدیور، 1381).
راجرز بر این باور است که آئین مسیحیت این باور را در ما ایجاد کرده است که ذاتاً گناه‌کاریم، علاوه بر این، تصویری که فروید و پیروان او از انسان، ناهشیار و بن ارائه می دهند این است که در صورت امکان به اعمال خلاف اخلاق دست خواهد زد. طبق این نظر، انسان از بنیاد، غیرمنطقی، غیراجتماعی، و مخرب خود و دیگران است. به نظر راجرز ممکن است گاهی انسان چنین باشد، ولی این زمانی اتفاق می افتد که روان آزرده است و مانند یک انسان شکوفا شده عمل نمی کند. وقتی آزادانه عمل می کنیم و در تجارب خویش مختاریم، ماهیت اصلی خود را به عنوان موجودی مثبت و اجتماعی ارضا می کنیم. موجودی که می‌تواند مورد اعتماد باشد و اصولاً سازنده است. راجرز در یک عبارت شاعرانه، زندگی را به عنوان فرایندی فعال تعریف کرده و آن را به تنه درختی در ساحل اقیانوس تشبیه می کند که برافراشته، سرسخت و انعطاف پذیر باقی مانده است و ضمن حفظ وضع موجود، رشد می کند: میل به زندگی، اعتماد به زندگی و توانایی یورش بردن به محیطی که بسیار خصومت آمیز است وجود دارد. درخت در این جریان نه تنها خود را محکم نگه می‌دارد، بلکه خود را وفق می‌دهد، رشد می‌کند و خودش می‌شود (راجرز، 1963، به نقل از پروین، ترجمه جوادی و کدیور، 1381). به نظر راجرز، جامعه مهم است، اما خود مقدم بر آن است (کارور‌ و شی‌یر، ترجمه رضوانی، 1375).
نخستین شرط پیدایش شخصیت سالم، دریافت توجه مثبت نامشروط (یا غیرشرطی) در دوره شیرخوارگی است. شخصیت سالم زمانی ایجاد می‌شود که مادر بدون توجه به چگونگی رفتار کودک به او عشق و محبت نشان دهد. کودک این عشق و محبت را که به رایگان نثارش می‌شود با گرایش و‌ شیوه نشان دادن آن، به یک رشته هنجارها و معیارهای درونی شده تبدیل می کند، همان‌گونه که کودک شیرخوار توجه مثبت مشروط مادر را درونی و از آن خود می سازد.
به اعتقاد راجرز، مادر می تواند رفتارهای خاصی را مورد تأیید قرار ندهد، بدون آن‌که برای دریافت عشق و محبت قید و شرطی بگذارد. در این حالت، فضایی پیدا می‌شود که کودک ناپسند بودن بعضی رفتارها را می‌پذیرد، بدون آن که وادار شود از انجام دادن آن‌ها احساس گناه و حقارت کند. کودکانی که با احساس توجه مثبت نامشروط پرورش می‌یابند، در هر شر ایط خود را ارزشمند می‌دانند و اگر این ارزشمندی به هیچ وجه مشروط نباشد، نیازی برای رفتار تدافعی نمی‌ماند. در این‌حال میان خود و ادراک واقعیت ناسازگاری نخواهد بود. برای چنین کسی هیچ تجربه‌ای تهدید کننده نیست، او می تواند در زندگی از هر حیث و آزادانه مشارکت داشته باشد (شولتس؛ ترجمه خوشدل، 1385).
راجرز اصطلاح فرد دارای عملکرد کامل را برای توصیف فردی که به سطح خود شکوفایی رسیده است به کار می برد. این افراد با برخورداری از پنج ویژگی خاص 1)آمادگی کسب تجربه، 2) زندگی هستی گرا، 3) اعتماد به ارگانیسم خود، 4) احساس آزادی و 5) خلاقیت، می‌توانند در دگرگونی‌های جدی اوضاع و احوال محیط، سازگاری بیشتری نشان دهند و دوام یابند. این‌گونه افراد از چنان خودانگیختگی و خلاقیتی برخوردارند که حتی با دگرگونی‌های دردناکی چون جنگ یا بلایای طبیعی، کنار می‌آیند. انسان‌های دارای عملکرد کامل با بهره‌گیری از خلاقیت با محدودیت‌های اجتماعی و فرهنگی، همرنگی یا سازش فعل پذیر نشان نمی‌دهند. چرا که این‌ها حالت تدافعی ندارند و دلبسته ستایش دیگران از رفتار خود نیستند. البته اگر بخواهند می‌توانند با مقتضیات وضعیت خاص همرنگ شوند، به شرط آن که این همرنگی به ارضای نیازهای خودشان کمک کند و آن ها را توانا سازد تا خود را به بهترین وجه بپروراند (شولتس؛ ترجمه خوشدل، 1385).
نظریه تحولی
از نظر پیاژه شخصیت انسان دارای دو جنبه است: یکی جنبه خود‌میان‌بینی و دیگری جنبه سازش‌پذیری و مسئله اساسی تشخیص بین فرد و شخصیت است. فرد به منزله من31 متکبری است که خود میان بین است و براساس این خود میان بینی عقلی یا اخلاقی راه را بر روابط متقابل که وابسته به هر نوع زندگی اجتماعی مترقی است می بندد. شخص به عکس فردی است که آزادانه به قبول انضباط تن در می‌دهد، یا در پی‌ریزی آن سهیم می‌شود، و بدین ترتیب به طور ارادی خود را تابع نظام هنجارهای اخلاقی متقابل می‌نماید. بدیهی است که در این شرایط وی تابع احترام نسبت به دیگران است. پس شخصیت در واقع یک نوع هشیاری عقلی و وجدان اخلاقی است که به همان اندازه که از عدم هنجار اخلاقی یا ناپیروی که حاصل خودمیان‌بینی است دور است. به همان نسبت نیز از قبول هنجارهای اخلاقی دیگران یا دیگر پیروی که تحت فشار محیط خارج به وجود می‌آید، فاصله دارد. چه با فراخواندن دستورها و احکام اخلاقی به تقابل بر استقلال اخلاقی و خود پیروی خویش تحقق می‌بخشد. به تعبیری ساده‌تر شخصیت هم با هرج و مرج و هم با اجبار مخالف است، زیرا اخلاقاً خود پیرو است و طبیعی است که در خود پیروی اخلاقی، فقط می‌توانند با یکدیگر روابط متقابل داشته باشند (پیاژه، ترجمه منصور و دادستان، 1388).
از یک سو اجتماعی شدن، یک ساخت‌بندی است که فرد به همان اندازه که دریافت می‌کند در آن سهیم است. از سوی دیگر حتی در مورد انتقال‌ها و تفویض‌های اجتماعی که در آن‌ها آزمودنی بیشتر پذیرنده به نظر می‌آید، مانند انتقال و تفویض آموزشگاهی، عمل اجتماعی بدون یک درون سازی فعال از سوی کودک که مستلزم ابزارهای عملیاتی کامل است، مؤثر نیست (پیاژه، ترجمه منصور و دادستان، 1388).
نظریه بالبی:
براساس نظریه دلبستگی بالبی(1973،1979،1982؛ به نقل از کرنز و اسیتونز32،1996) همه کودکان، دلبستگی به مراقبت کننده راتشکیل می دهند، اما کیفیت این دلبستگی کاملاً متفاوت از یکدیگر است. کودکانی که مراقبت کننده را حساس، پاسخ‌ده و قابل دسترس می یابند، به دلیل برخورداری از عواطف دیگران، خود را ارزشمند دانسته و این توقع را به مشارکت کنندگان اجتماعی دیگر گسترش می‌دهند. در مقابل، کودکی که مراقبت کننده را غیرقابل دسترس، غیرقابل پیش بینی، و غیر پاسخ‌ده در می‌یابد، این انتظار را شکل می دهد که دیگران نیز قابل اعتماد و قابل دسترس نیستند.
توقعات شخص درباره خود و دیگران براساس آن چه که بالبی به الگوهای شخص و دیگران ارجاع می‌دهد بر روی سراسر دوره نوزادی، کودکی و نوجوانی ساخته می‌شود. کودکانی که پیوسته مراقبت‌کنندگان خود را پاسخ ده و قابل دسترس می یابند، خودشان را برای انجام کنش بر روی محیط موفق دانسته و برای ارتباط با همسالان پیشقدم می شوند.
نظریه بالبی33 پیش‌بینی می‌کند که دلبستگی با مراقبت کننده، کیفیت روابط دیگر و کنش متقابل اجتماعی را زیر نفوذ قرار خواهد داد. یک دلیل منطقی برای این ارتباط این است که وابستگی والدین ممکن است مجموعه‌ای از توقعات و انتظارات را درباره چگونگی برقراری ارتباط با دیگران و چگونگی تفسیر فعالیت دیگران فراهم کند (بالبی،1973؛ سروف و فلسون، 1986، به نقل از کرنز و اسیتونز، 1996). به عبارت دیگر کودکانی که ارتباطی باز و پاسخ‌ده به نیازهای عاطفی را به وسیله والدین شکل داده اند، ممکن