نظم، انعطافپذیری و قاطعیت. (والفی، مهدی، 1378).
دیدگاه روانکاوی از خلاقیت:
باید اعتراف کرد که یکی از نظریات بسیار نافذ در خلاقیت دیدگاه روانکاوی است خلاقیت در این دیدگاه نوعی بازگشت قهقهرایی از فرآیندهای منطقی فکر تصور شده است. فروید23 بنیانگذار نظریه روانکاوی معتقد است خلاقیت از تعارضات موجود ناخودآگاه برمیخیزد و همانطور که شخص در رفع نیازهای فیزیولوژیکی میکوشد، به واسطه خلاقیت نیز تلاش میکند این تعارضات را مرتفع میسازد. به عبارتی دیگر این دیدگاه خلاقیت، نوعی مکانیزم رفع تنش فرض گردیده است. در این راستا فروید معتقد است چنانکه راه حل گزینش شده با ملاکهای خود24 منطبق نباشد رفتار خلاق نخواهد شد و در این صورت در شخص روان نژندی به وجود میآید. بنابراین به اعتقاد فروید شخص خلاق کسی است که قادر است کنترل خود برنهاد را کم کند و به افکار ناخودآگاه اجازه دهد در حالیکه شخص بیمار با ناخودآگاه چنین قابلیتی را ندارد. فروید در در تبیین فرآیندهای دخیل در خلاقیت در نظریهاش به وضوح بین دو نوع اساسی از فکر تمایز قائل شده است. یکی از فرآیندهای نخستین تفکر و دیگری فرآیندهای ثانویه تفکر. به نظر او فرآیندهای ثانویه تفکر تحت کنترل خود است و خصیصه آن مرتبط بودن با تجربه آگاهانه و عقلانی و قاعدهدار بودن است و فرآیند نخستین ماهیتی ناخودآگاه دارد و توسط نهاد کنترل میشود. لذا با تمام نفوذی که نظریه فروید در خلاقیت داشته است، مورد پذیرش صاحبنظران واقع نشده و عدهای بر ناکامل بودن آن صحه گذاشتند (سیف، علیاکبر 1379).
دیدگاه گیلفورد درباره خلاقیت
همانطور که بیش از این گفته شد رشد علمی خلاقیت مرهون تلاشها و نظریات گیلفورد است. حرکتی که گیلفورد شروع کرد از یک طرف سبب رشد آزمونهای خلاقیت و از طرف دیگر سبب رشد نهضت آموزش خلاقه گردید. گیلفورد در سال 1950 اظهار داشت که روانشناسان از خلاقیت غافل بودهاند واین غفلت به علاقه و افراد آنان به مطالعه در حیوانات رده پایین بوده است.
نظریه نخستین گیلفورد این است که افراد در چگونگی حساسیتشان به مسأله متفاوتند. به نظر او آنانی که قادرند ایدههای فراوانی در زمانی محدود ارایه دهند، افرادی سیال از نظر ذهنی هستند. یعنی احتمال بیشتری هست که ایدههای معنیداری را تولید کنند. او تأکید دارد که تنها در صورتی تفکر خلاق مجال بروز مییابد که با مسأله از زاویهای نوین برخورد شود و حتماً انعطافپذیری ذهنی و ابتکاری وجود داشته باشد.
گیلفورد در مبنای نظری خود از عناصر خلاقیت، یعنی سیالی، انعطافپذیری و ابتکاری بودن آزمون نهایی را ابتکار کرد که به ساختبندی نظریهی هوش کمک نمود. (خانزاده،علی 1358).
دیدگاه تورنس درباره خلاقیت
ای، پال تورنس25 به عنوان یکی از سرشناسان و صاحبنظران خلاقیت به دو دلیل از شهرتی جهانی در این زمینه برخوردار است. یکی به دلیل نظر به خلاقیت و کیفیت آموزش آن، دوم به دلیل ابداع آزمونهای تفکر خلاق. مدل خلاقیت او مبتنی بر سه محور مهارت، انگیزش و توانایی است و معتقد است علیرغم آن که ممکن است فردی دارای انگیزه بالایی در کارهای باشد، ولی ماهیت خلاقیت و طرز فکر اجتماع درباره آن یا به اصطلاح تلقی جامعه میتواند گاهی بین توانایی، انگیزهها و مهارتهای خلاقیت شکاف ایجاد کند و حتی رابطه بین آنها را از بین ببرد (علیپور، 1376).
به طور کلی مدل تورنس متأثر از مدل گیلفورد است که آن را یک صفت یکپارچه از تواناییهای سیالی، انعطافپذیری و بسط فرض نموده است. تورنس معتقد است این عناصر با هم در تعامل هستند و در مورد بیشتر آنها اظهار میکند: شواهدی قابل ملاحظه وجود دارد که هر چند فرد یا گروه راههای بیشتری را ایجاد کرده و مورد بررسی قرار داده است نه تنها احتمال حصول به راه حلهای بهتر و مناسبتری وجود خواهد داشت بلکه احتمال بیشتری برای موفقیت در حل مسأله وجود دارد بنابراین به نظر میرسد افرادی که در توانایی تشخیص مسأله ضعیف هستند. در ایجاد بررسی راههای مختلف نیز ضعیف میباشند (سیف علیاکبر، 1379).
خلاصهای از تاریخچه نظریههای خود
انسان در طول تاریخ به اندیشههای جدی در جنبههای غیرمادی و جسمی پرداخته و با ظهور صنعت چاپ این خودآگاه را به روح، روان یا عاطفه نسبت داده است در طول قرن وسطی، مفهوم روح بوسیله علمای الهی که تأکید بر فناناپذیری و برتری بعد از مرگ داشتهاند، رشد بیشتری پیدا کرد.
در عصر حاضر در روانشناسی آمریکا، که جایگاهی در میان رشتههای علمی آکادمیک برای خویش باز کرده است توجه و علاقهای به خود، دیده میشود. برای مثال وقتی ویلیام جیمز کتاب اصول روانشناسی را نوشت بخش «خودآگاهی» کتابش طولانیترین فصل از دو جلد این کتاب را به خود اختصاص داد. در این دوره ساختار نظریههای روانشناسان با نظرات متضاد و انتقادات شدید روبه رو شد. طرفداران فروید با تأکید بر روی انگیزه ناخودآگاه، خویشتننگرها با دفاع از فرآیندهای خویشتننگری به عنوان یک روش و کشف خودآگاهی، طرفداران گشتالت با توجه به ارزش و بصیرت و بینش و تأکید بر ادراک انتخابی و رفتارگراها بامردود و باطل دانستن نظامهای آموزشی که فقط مطالعات خود را در سطح خودآگاهی محدود میکنند و تأکید بر اینکه برای بررسی علمی فقط یک رفتار قابل مشاهده ملموس کافی است. نظامهای معین وسازمان یافتهای را در عرصه علم گسترش دارند، ولی به تدریج این ت
عارضها تا حدودی رفع گردید.
اشخاص برجستهای که نفوذشان بر مفهوم خود روانشناسی و تعلیم و تربیت محرز است. کمبز26، اسینگ27 هستند. آنها در کتاب «رفتار فردی» غریزه اصلی هر فرد را حمایت و ترقی «خود» ذکر کردند و بیشتر اظهار کرده بودند که همه رفتارها بدون استثناء به قالب شخصی افراد وابسته است. (میترا، مایلی، 80- 1379).
مازلو و نظریه خود
مازلو دید بسیار خوشبینانه به انسان داشت ولی در نظر به خود معتقد بود که هدف و آرمان اصلی انسان خود شکوفایی است. بر این اساس مراتبی را برای دسترسی به این آرمان به صورت سلسله مراتب نیازها تدوین کرد، که یکی از آن مراحل را احساس خودارزشمندی یا احساس عزتنفس بیان نمود و آن را یکی از نیازهایی دانست که لازم است ارضاء شود تا فرد به مرحله نیاز به خودشکوفایی دست یابد. مراتب نیازها از نظر مازلو عبارتند از:
1- نیازهای جسمانی یا فیزیولوژیک
2- نیازهای ایمنی
3- نیازهای محبت و احساس تعلق
4- نیاز به احترام
5- نیاز به تحقق یا خودشکوفایی
به نظر مازلو پس از رفع نیازهای جسمانی، نیازهای ایمنی مورد توجه انسان قرار میگیرند و به همین شکل زمانی که به حد معینی از احساس ایمنی و تأمین دست یافتیم، متوجه ارضای تعلق و محبت میشویم و اگر از حساس محبت و تعلق بهرهمند شویم آنگاه به احساس احتراز نیاز خواهیم داشت.
به نظر مزالو چنانچه در ارتباط با کودک، شیوه تربیتی درستی به کار گرفته نشود و محبت ایمنی به کودک ارائه نشود، حرکت او به سوی تحقق خود بینهایت دشوار خواهد بود. بنابراین نتیجه میگیریم که رسیدن به خودشکوفایی در گرو تأمین نیازهای اولیه جسمانی و روانی است، که یکی از آنها نیاز به احترام به خود میباشد. از طرف دیگر وجود جامعه سالم در گرو شخصیتهای سالم اعضای آن است و سالم بودن شخصیت افراد، وابسته به تأمین نیاز به تحقق خود است و نیاز مطرح نمیشود و ارضا نمیگردد مگر به واسطه ارضاء نیازهای دیگری چون احترام به خود (سیف، علیاکبر، 1370).
چگونگی شکل گیری خود
در جوهر انسان مقداری نیروهای حیاتی، امکانات، استعدادهای خاص و انرژی نهفته است که اگر شرایط و فرصت مناسب برایشان فراهم شود این نیروها و استعدادها خود به خود به طور طبیعی رشد میکنند.
مفهوم خود در اثر برخورد متقابل با محیط و آگاهی از خویش ایجاد میشود و شامل افکار و تصورات فرد از خویشتن است. رفتارهای فرد در جهت تأمین نیازها صورت میپذیرد. بدین شکل که هر فرد برای تأمین نیازهای خود نوعی از رفتار را مؤثرتر از نوع دیگر می یابد این رفتارها به صورت خصیصه یا صفات ویژه در می آیند. (احمدی، 1369).
برخی از این خصایص،مرکز ثقل شخصیت فرد میشوند و سایر خصایص بر محور آنها میچرخند. ترکیب این خصایص زیربنای شخصیت ویژه و منحصر به فرد هر شخص را تشکیل میدهد. این خصایص ویژه در نقشهای مختلف بروزمیکنند سر تجربهای به شکل مفهوم خود کمک میکند.
خودپنداری
خودپنداری مفهوم نسبتاً پیچیده است که تعابیر و توصیفات مختلفی دارد. این مفهوم از نظر روانشناسان مختلف به معنای متفاوتی به کار میبرد که عمدهترین آنها به شرح زیر است:
خودپنداری، عبارت است از طرز پندار یا تصویر نسبتاًدائمی هر فرد راجع به ارزشی که برای خود قائل است و رابطهای این ارزش با خود واقعی او. خودپنداری چیزی نیست جز نظام ارزشهای فرد که به صورت قضاوتهای شخصی نمایان میشود، و شخص از طریق آن قضاوتها گرایشهای خود را نشان میدهد.
خودپنداری بوسیله تجربیات ذهنی و انتزاعی شکل مییابد. ولی بعدها شخص آن را از طریق رفتارهای کلامی و یا هر نوع رفتار دیگری که نمود ظاهری داشته باشد به دیگران عرضه میدارد.
خودپنداری لزوماً منعکس کننده واقعیت نیست بلکه ممکن است شخصی که بسیار موفق و مورد احترام است خود را آدم شکست خوردهای پندارد. ا نظر راجرز، در رابطه با خودپنداری لزوماً منعکس کننده واقعیت نیست بلکه ممکن است شخصی که بسیار موفق و مورد احترام است خود را آدم شکست خوردهای پندارد. از نظر راجرز، در رابطه با خودپنداری خویش است که فرد دست به ارزیابی تجربهها میزند. مردم میل دارند به نحوی رفتار کنند که با خود انگاره28 آنان همساز و همخوان باشد. تجربه و احساساتی که با خود پنداره شخص همانندی ندارند ممکن است به حیطهی هوشیاری راه داده نشود،این اساساً واپسزنی از نظر فروید است. در فرد سازگار، خودپنداری با تفکر، تجربه و رفتار همسازی دارد به این معنا که خویشتن، قالبی نیست، بلکه انعطافپذیر است واز راه درونسازی، تجارت و افکار قابل تغییر است. (براهنی و همکاران، 1318).
رشد خودپنداری در نوجوانی
مفهومی که ما از خود داریم در تعیین روابط ما به دیگران سهم عمدهای دارد. ویلیام جیمز خود را به دو بخش تقسیم کرد: «من مفعولی» و «من فاعلی». من مفعولی مجموعه چیزهایی است که شخص میتوان آن را مال خود نباشد و شامل توانائیها، خصوصیات اجتماعی و شخصیتی و متعلقات مادی است. من فاعلی خود داننده است. بر طبق تحلیل، این جنبه خود دائماً تجارب، مردم اشیاء و وقایع را به نحوی کاملاً ذهنی سازمان میدهد و تفسیر میکند. به عبارت دیگر من فاعلی در خود تأمل میکند و از طبیعت خود باخبر است. (مایلی، میترا، 80- 1379).
طبق تغییرات شناختی کلی که پیاژه و سایر نظریهپردازان شناختی متذکر شدهاند، نظام خود نوجوانان از نظام خود کودک خردسال به طور مشخص انتزاعیتر، پیچیدهتر و منسجمتر است. نوجوانان به هنگام
توضیح درباره من مفعولی به همان اندازه بر عقاید، افکار و احساسات تأکید میکنند که بر خصوصیات روانشناختی یکپارچه، ثابت و درونی، معمولاً پاسخهای آنها از این قرار است که واقعاً رفتاری دوستانه دارم و به سادگی دوستان جدیدی پیدا میکنم. احساسات نوجوانان تداوم دارد و برای توصیف خود برداشت خویش در مورد خودکنونی و آیندهشان را با هم یکی میکنند. در همین موقع در نوجوانان، اعتقاد بارزتری به من فاعلی و قدرت اراده، ایجاد میشود. یعنی به فعالیت خود و توانایی در پردازش و کنترل رفتار و افکار و عواطف. (احمدی، سید احمد. 1369).
خودواقعی و خودآرمانی
آگاهی شخصی از خود واقعی و از استعدادهای بالقوه و امکاناتی که دارد او را قادر میسازد به این که کاملاً تسلیم محیط اجتماعی نباشد و احیاناً از خود ابتکار به خرج دهد و شخصیت خود را به رنگ مخصوصی درآورد تا آن را از شخصیت افراد دیگری که تحت تأثیر همان عوامل اجتماعی و فرهنگی قرار گرفتهاند متمایز سازد. خودشناسی و کوشش در بالفعل ساختن استعدادهای فطری و وظیفه اخلاقی و امتیاز معنوی ایشان میداند و آن را نتیجه اخلاقی تحول میخواند. هورنای سرانجام به این نتیجه میرسد که تحول آدمی و ساخت منش او ناشی از خود او هست نه از اجتماع. گاه پیش میآید که آدمی به شناختن خود واقعی و شکوفا ساختن استعدادهای فطری و وظیفه اخلاقی و امتیاز معنوی ایشان میداند و آن را نتیجه اخلاقی تحول میخواند. هورنای سرانجام به این نتیجه میرسد که تحول آدمی و ساخت منش او ناشی از خود او هست نه از اجتماع. گاه پیش میآید که آدمی به شناختن خود واقعی و شکوفا ساختن استعدادهای فطری بسنده نمیکند. بلکه به دنبال خود خیالی یا آرمانی میرود یعنی طالب کمال میشود و چون خود خیالی غیرقابل وصول است در او یک کشمکش درونی بوجود میآید. هر اندازه آدمی بیشتر هدف خیالی یا آرمانی را دنبال کند بیشتر از خود واقعی دور میشود و نتیجه این امر، نخست افزایش شدت کشمکش درونی او و بعد کوششی بیهوده برای رفع آن کشمکش، یعنی رفتار نابهنجار عصبی خواهد بود. به عنوان مثال روان نژند برونپندار در تصوری که از خود آرمانی دارد زندگی میکند و پیوسته با شکست و ناکامی رو به رو میشود و به همهی شکستها و ناکامیهای خود را به نیروهای خارجی نسبت میدهد و ناشی از آنها میپندارد. (سیف، علیاکبر 1371).
خودشکوفایی و خلاقیت
تمام این اندیشهها میتواند متضمن مفهومی باشد که مطابق آن گرایش به «ابزار وجودی» یا خودشکوفایی انگیزه جهتدهنده خلاقیت است. طرفداران مفهوم «ابزار وجود» اشتیاق فعال آزمودنی برای اثبات شخصیت خود و تأیید خود او را تقریباً در تمام تظاهرات فعالیت او تشخیص میدهند. این روند حتی در تغییرات موضوع اصلی توسط هنرمند آشکار است که برخی از روانشناسان آن را به عنوان گرایش هنرمند برای تغییر واقعیت تفسیر میکنند. در نظر راجرز مهمترین جنبه شخصیت عبارت است از همسازی بین خویشتن و واقعیت و بین «خود» و «خود آرمانی» این نظریه راجرز که اساسیترین عامل انگیزش گرایش فطری به خود شکوفایی است توسط مزلو مورد بررسی بیشتر قرار گرفته است. مزلو ویژگیهای افراد خود شکوفا را به صورت زیر توصیف میکند:
– واقعیت را به خوبی درک میکنند و قادرند شرایط مبهم را تحمل کنند.
– خود و دیگران را آنچنان که هستند قبول دارند.
– در اندیشه و رفتار خود جوشند.
– از بذلهگویی برخوردارند.
– بسیار خلاقند.
– به سادگی همرنگ جماعت نمیشوند اما عمداً نیز علیه آداب و رسوم رفتار نمیکنند و …
از نظر مزلو رفتارهایی که منجر به خودشکوفایی میشود و تجربه