هدف : گسستگی شناختی و پذیرش
ما در جلسه قبل با استفاده از تمرین”شیوه ی عمل کردن” و تمرین”جعبه ی کالا” فهمیدیم که مشکل اصلی مربوط به کنترل کردن است و برای فهم بهتر این موضوع دوباره داستان الاغی در چاه را تعریف کردیم. هم چنین در این جلسه فهمیدیم که حل مشکل درد و همین طور ارزشمندی ها چه اثرات کوتاه مدت و بلند مدتی را به دنبال دارد و بالاخره به این موضوع رسیدیم که بهتر است به جای حرکت در جهت هیولای درد، در جهتی که علاقمندیم (یعنی ارزش مندی هایمان) حرکت کنیم.
– خوب، حالا ما تکلیف هفته ی پیش را مرور می کنیم و می بینیم که دقیقا اثرات کوتاه مدت و بلند مدت حل مشکل و همین طور ارزشمندی هایتان چه چیزی بوده است.
– خوب، حالا من از تو می پرسم که چگونه از ارزش هایی که در جلسه ی قبل در قالب بازی نشان دادی، دور می شوی و از تو می خواهم تا آن را به طور جزیی و مشخص توضیح دهی، خوب حالا از تو می خواهم تا چشمانت را ببندی و آنچه را که در بازی قبلی انجام می دادی در ذهنت تجسم کنی– خوب چه احساسی داری، چه حسی در بدنت داری، چه طور به آن نگاه می کنی، چه اتفاقی می افتد، افراد دیگر چه کاری را انجام می دهند، به چه چیزی منجر می شود، آیا آن شبیه به آن چیزیست که می خواهی (مورل و ویلسون، 2002). این مطالبی که بررسی کردم را به عنوان مقدمه ای برای بحث امروز در نظر گرفتم. در این جلسه من از مثال های زیادی استفاده می کنم و در هر مورد نتیجه ای از آن می گیرم و مثال بعدی را مطرح می کنم و در آخر همه ی مطالب گفته شده را در قالب یک مثال برایت توضیح می دهم.
– (“معرفی مغز” و “کارکرد ذهن”) عزیزم این چیزی که الان می بینی عکسی از مغز است، به نظرت این مغز چه کارهای مهمی را انجام می دهد (درمانگر در مورد کارهای مهمی که مغز انجام می دهد، صحبت می کند)، به نظرت فکر کردن یعنی چه؟ می توانی یکی دو نمونه از آن را به من بگویی؟ به نظرت فکر کردن می تواند چه فوایدی را داشته باشد؟ (درمانگر ، در مورد فواید ذهن (فکر) در مواقع مورد نیاز، تاکید می کند و برای فهم بهتر فواید فکر کردن، از داستانی مثل حفظ بدن توسط غذاهای دریافتی و داستان های دیگر، استفاده می کند). عزیزم، افکار، در مغز ما قرار دارند، ما به بعضی از افکار نیازمندیم و به برخی دیگر نیازی نداریم، خوب حالا به نظرت چه کارهایی هستند که ما نیازی نداریم رویشان فکر کنیم؟ می توانی فهرستی از این کارها را روی این تخته برایم بنویسی. عزیزم ذهن ما در رابطه با کارها و موقعیت ها، شیوه هایی مشابه با کارها یا موقعیت های دیگر را جست و جو می کند، مخصوصا زمانی که آنها قبلا اتفاق افتاده باشد یا ممکن است اتفاق بی افتد. ذهن ما ممکن است خیلی با ما حرف بزند و سعی می کند تا به ما بگوید که چه کاری انجام دهیم – مثلا ذهن ما به ما می گوید که انجام چه کاری خوب و انجام چه کاری بد است، ذهن ما ممکن است در مورد یک چیز بارها و بارها با ما صحبت کند (مورل و ویلسون، 2002؛ هیز، 2004).
– خوب، ما تا اینجا یاد گرفتیم که ما در برخی از موارد نیازی به فکر کردن نداریم و اینکه ممکن است در برخی از موارد بیش از حد لازم فکر کنیم. خوب، حالا در این جا یک تمرینی را انجام میدهیم به نام”تمرین گردش در فضا”، من از تو می خواهم که با توجه به فضایی که این اتاق دارد چیزها یا وسایلی را پیدا کنی که فکر کردن راجع به آنها سودمند است و یا اینکه سودمند نیست. می توانی بر خیزی و قدم بزنی، به موضوعات مختلف نگاه کنی و آنها را لمس کنی (درمانگر می تواند در اطراف آزمودنی قدم بزند و به مثال های او توجه کند) (مورل و ویلسون، 2002).
– خوب، حالا ما در این جا تمرینی دیگر را با هم انجام می دهیم که اسم آن” تمرین انتخاب کارت های پنهان” است، در این جا من از تو می خواهم که دو تا از این کارت ها را برداری، هر کدام از کارت ها را که دوست داری بردار. بعد از انتخاب کارت ها، من از تو سوالات مربوط به کارت ها را می پرسم و از تو می خواهم که در مورد هر کدام چطوری فکر می کنی؟ (این کارت ها راجع به سوالاتی در مورد شیوه هایی است که نباید راجع به آنها زیاد فکر کرد یا به عبارت دیگر نباید اجازه داد که این افکار، رفتار و واکنش فرد را تحت تاثیر قرار دهند. مثلا درمانگر می تواند این گونه سوالات را در کارت ها یادداشت کند” اگر شما حتی بعد از مطالعه، نمره ی بدی بگیرید، چه فکری می کنید؟” یا “وقتی که یک نفر به شما بگوید که واقعا زرنگ (یا باهوش) هستید، چه فکری می کنید؟” – درمانگر باید دقیقا به مثال ها و واکنش های کودک توجه کند. فراخوانی واکنشی که در مقابل این سوالات دیده می شود، از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است) (مورل و ویلسون، 2002؛ هیز، 2004).
– خوب حالا از تو می خواهم که یک کاریکاتور کوچک از خودت با یک مغز بزرگ که در بالایش حباب قرار دارد، طراحی کنی(“تمرین گردش در ذهن”) موضوع این نقاشی، هر آنچه که خودت دوست داری می تواند باشد. در داخل حباب ها آن چیزی را بنویس که ذهنت تو را از احساسات رنج آور نجات می دهد ولی مانع از حرکت تو در جهت ارزشمندی هایت می شود. به نظرت چه اسمی را برای این کارکاتور ذهن بگذاریم. به نظرت اسم” ذهن هیولا”، چه طور است؟ این هیولا اجازه نمی دهد که تو به ارزش مندی هایت برسی. مثلا می توانیم الان یک منظره ی بارانی با هم بکشیم که هیولای ذهن نمی خواهد که تو در زیر باران خیس شوی، می توانیم بگوییم که باران نمادی از این احساسات رنج آور است که آن ذهن هیولا، همیشه مانع از خیس شدن تو می شود حتی زمانی که باران کم ببارد و این ممکن است به قیمت از دست دادن لذ
ت دیدن طبیعت، تمام شود). من از این دو تا مثالی که آوردم می خواهم به این نتیجه برسم که گاهی اوقات ما در مورد بعضی چیزها (مثل کارهایی که برایمان ارزشمند است ولی به خاطر درد آور بودنش آنها را انجام نمی دهیم)، فکرهایی به ذهنمان می آید که به دنبال آن فکرها، ما هیجان خاصی پیدا می کنیم مثل خشم، عصبانیت و غیره. در صورتی که این افکار فقط فکر هستند و ما نباید اجازه دهیم که روی رفتار و کارهایمان تاثیر بگذارند چون اگر اجازه بدهیم که روی کارهایمان تاثیر بگذارند مثل همان داستان هیولای ذهن، مانع از حرکت در جهت ارزشمندی هایمان می شوند، مثلا در آن مثال، هیولا نگذاشت که تو از آن منظره لذت ببری (مورل و ویلسون، 2002).
– خوب حالا برای فهم بهتر مثال های بالا، من از تمرین دیگری استفاده می کنم. تمرین دیگری که در این جا ما رویش کار می کنیم” استعاره ی غروب آفتاب” است، من در این جا داستان پسری را می گویم و بعد از تمام شدن داستان از تو می پرسم که اگر جای آن پسر بودی چه کار می کردی؟ در این داستان، یک پسری منظره ی غروب آفتاب دریا را خیلی دوست دارد. یک روز با دوستش به ساحل می رود و هر دو در حین تماشای منظره ی غروب دریا، با هم غذا می خورند. با این وجود، منظره ی غروب آفتاب خیلی سریع از بین می رود، به نظرت آن پسر چه کار انجام می دهد؟ آن کودک دو گزینه در پیش رو دارد: یا آن را بپذیرد و یا اینکه سعی کند که آن را” ثابت” نگاه دارد. به نظرت می تواند آن پسر منظره ی غروب آفتاب را حفظ کند. حالا تو اگر جای آن پسر بودی چه کار می کردی؟ با پذیرش این وضعیت و احساس ناراحتی آن، کودک می توانست هم غذایش را بخورد و هم با دوستش صحبت کند، حالا به نظرت اگر آن را نمی پذیرفت می توانست این کار را بکند. پس ما در این مثال فهمیدیم که اگر بتوانیم افکار ناراحت کننده را بپذیریم و اجازه ندهیم که روی کارهایمان اثر بگذارند، در این صورت می توانیم بر اساس ارزشمندی هایمان عمل کنیم، خوب، حالا با توجه به مثال هایی که در مورد پذیرش افکار نامطلوب آوردم، خودت می توانی چه مثال هایی را بزنی که مشابه با این مثال ها باشد (هیز، 2004).
– خوب، حالا من در این جا می خواهم تمرین دیگری را با هم انجام دهیم که اسم آن استعاره ی”کیک شکلاتی”هست. سعی کن که دراین جا به هر چیزی که می گویم فکر نکنی و اگر احساس کردی که میخواهی فکر کنی، تمام حواست را صرف نگاه کردن به حرکات دهان من بکن: فرض کن از تو میخواهم درباره ی چیزی فکر نکنی و وقتی به تو گفتم، حتی برای یک ثانیه هم به آن فکر نکن. به خاطر داشته باش، به آن فکر نکن ……. : فکر نکن درباره ی …… کیک شکلاتی گرم! می دانی که وقتی کیک شکلاتی تازه از فر در می آید چه بویی دارد ….. به آن فکر نکن! مزه ی لایه شکلاتی روی آن، وقتی به اولین قطعه گرم کیک گاز می زنی ….. به آن فکر نکن! قطعه کیک گرم و تازه خرد می شود و خرده های کیک روی بشقاب می ریزد …… درباره ی آن فکر نکن! خیلی مهم است، درباره ی هیچ یک از این ها فکر نکن! خوب، حالا، به من بگو که در ذهنت چه می گذشت و به چه چیزی فکر می کردی، هر چه را که در ذهنت گذشت را به من بگو. عزیزم هدف من از این کار این بود که ما با این تمرین بتوانیم آمادگی تمرکز نکردن به افکار را در تو به وجود بیاوریم. می توانی مثال هایی شبیه به این را در خانه، تمرین کنی(ولز و سورل، 2007).
– عزیزم همه ی ما افکار و احساسات منفی داریم و نسبت به آنها مشتاق هستیم و آنها معمولا خیلی زود به ذهن ما می رسند مثل همان داستان الاغی در چاه، ما نمی خواهیم که کارهایی که برخلاف ارزشمندی هایمان است انجام دهیم اما معمولا ذهنمان، ما را گول می زند و به سمت آن کارها می کشاند. این افکاری که به ذهن ما می رسند از اهمیت برخوردار هستند. یعنی می خواهم بگویم که این افکار خیلی زود به ذهن ما می رسند و روی کارها و رفتار ما اثر می گذارند و نمی گذارند که ما کارهای ارزشمندمان را انجام دهیم. درست مثل آن مثال هایی که با هم مرور کردیم.
– خوب، حالا برای اینکه مطالب این جلسه را بهتر بفهمی، من این جلسه را با یک تمرین تمام می کنم، اسم این تمرین، تمرین “قطبیت ذهنی” است : از تو می خواهم چشمانت را ببندی و به آنچه توضیح می دهم فکر کنی و ببینی چه اتفاقی می افتد. من از تو می خواهم که واقعا به این افکار، 100 درصد باور داشته باشی. (درمانگر، ابتدا، با افکار مثبت شروع می کند و به تدریج آن را افراطی تر می کند (مثلا با “من شخص ارزشمندی هستم” شروع می کند و تا “من بی عیب و نقصم” پیش می رود. بعد از گفتن هر کدام از این افکار مثبت، درمانگر از کودک می پرسد که چه چیزی به ذهنش می رسد. سپس همان فرآیند را با افکار منفی تکرار می کند مثلا با “من به عنوان یک انسان کاستی هایی دارم” شروع کرده و تا “من 100 % بی ارزشم، هیچ چیز مثبتی در من وجود ندارد” پیش می رود و دوباره افکار آزمودنی را بازخوانی می کند). خوب حالا به نظرت چه اتفاقی افتاد، چه چیزهایی مطرح شد، کدامیک (افکار مثبت یا منفی) سخت تر بود. می خواهم این نتیجه را بگیرم که هر چه افکار مثبت افراطی تر باشد، تو با افکار منفی خود در برابر آن مقاومت بیشتری نشان میدادی و بر عکس. در این جا می خواهم بگویم که ما در برابر بسیاری از افکارمان هیچ آرامشی وجود ندارد و از آنجا که هر فکری، فکر مخالفش را به طرف خود می کشد، پس نباید با فکر کردن زیاد آرامش خودمان را از دست بدهیم (ولز و سورل، 2007). خوب، حالا ما در این جا، کارهایی را که در این جلسه انجام دادیم را مرور می کنیم.
خلاصه جلسه پنجم
در این جلسه ما کارهایی که مغز و ذهنمان انجام می
دهد، یاد گرفتیم و با استفاده از تمرین گردش در فضا و تمرین انتخاب کارت های پنهان فهمیدیم که گاهی اوقات لازم است روی بعضی چیزها فکر کنیم و گاهی اوقات لازم نیست روی چیزی فکر کنیم. ما با استفاده از تمرین”هیولای ذهن” فهمیدیم که بعضی اوقات ذهن ما را از احساسات رنج آور نجات می دهد اما نمی گذارد ما کارهای قهرمانانه انجام دهیم. ما با استفاده از داستان غروب آفتاب یاد گرفتیم که باید بعضی تجربه ها را بپذیریم مثلا در آن داستان یاد گرفتیم که به جای اینکه از رفتن منظره ی غروب آفتاب ناراحت شویم بهتر است همچنان به کارمان ادامه دهیم و رفتن غروب آفتاب را بپذیریم. هم چنین با استفاده از تمرین قطبیت ذهنی، یعنی تمرینی که در آن چشم هایمان را می بستیم و راجع به افکار مثبت یا منفی صحبت می کردیم، این موضوع را بهتر فهمیدیم. یعنی فهمیدیم که نباید خیلی ذهنمان را درگیر چیزی بکنیم. در این جلسه یاد گرفتیم که ممکن است برخی افکار و احساسات منفی مربوط به برخی کارها (مثل کارهایی که هدف ما نیستند و برایمان ارزشمند نیستند) باعث می شود که ما نسبت به این کارها علاقمند شویم و ما فهمیدیم که نباید گول این افکار و احساسات منفی را بخوریم.
(درمانگر بعد از مرور خلاصه ی جلسه، تکالیف مربوط به این جلسه را از کتاب کار کودک انتخاب، و به او ارائه می کند).
جلسه ششم

یکی دیگر از مطالب سایت :
پایان نامه کاداستر و جرایم ثبتی/: زمین و کاداستر

هدف : مواجهه (بعد نظری)
– در جلسه قبل ما کارهایی که مغز و ذهنمان انجام می دهد، یاد گرفتیم و با استفاده از تمرین گردش در فضا و تمرین انتخاب کارت های پنهان فهمیدیم که گاهی اوقات لازم است روی بعضی چیزها فکر کنیم و گاهی اوقات لازم نیست روی چیزی فکر کنیم. ما با استفاده از تمرین”ذهن هیولا” فهمیدیم که بعضی اوقات ذهن ما را از احساسات رنج آور نجات می دهد اما نمی گذارد ما کارهای قهرمانانه انجام دهیم. ما با استفاده از داستان غروب آفتاب یاد گرفتیم که باید بعضی تجربه ها را بپذیریم مثلا در آن داستان یاد گرفتیم که به جای اینکه از رفتن منظره ی غروب آفتاب ناراحت شویم بهتر است همچنان به کارمان ادامه دهیم و رفتن غروب آفتاب را بپذیریم. هم چنین با استفاده از تمرین قطبیت ذهنی، یعنی تمرینی که در آن چشم هایمان را می بستیم و راجع به افکار مثبت یا منفی صحبت می کردیم، این موضوع را بهتر فهمیدیم. یعنی فهمیدیم که نباید خیلی ذهنمان را درگیر چیزی بکنیم. در این جلسه یاد گرفتیم که ممکن است برخی افکار و احساسات منفی مربوط به برخی کارها (مثل کارهایی که هدف ما نیستند و برایمان ارزشمند نیستند) باعث می شود که ما نسبت به این کارها علاقمند شویم و ما فهمیدیم که نباید گول این افکار و احساسات منفی را بخوریم.
– خوب حالا تکلیف جلسه ی قبل را مرور می کنیم و می بینیم که شما در مورد کارهایی که باید و کارهایی که نباید رویش فکر می کردی چه چیزهایی نوشته و کشیده اید.
– بیشتر وقت ها، درد، باعث می شوند از کارهایی که دوست داریم، دوری کنیم. ترس از درد، باعث می شود که نتوانیم کارهایی که برایمان ارزشمند و مهم است، انجام دهیم. این ترس از درد کشیدن مقاوم است و نمی خواهد از ما دور شود، مگر اینکه ما واقعا جلوی آنها بایستیم و با موقعیت هایی که ترس به ما می گوید که از آنها دوری کن، مواجه شویم (راپی، راند و ویگنال، آن، 1390).
سعی کن مشکل علیرضا را حل کنی. بهترین دوست علیرضا یک مهمانی دارد. البته علیرضا واقعا دوست دارد به مهمانی برود اما مشکلی وجود دارد. علیرضا باید برای رفتن به آن مهمانی یک مقدار زیاد پیاده روی کند و این پیاده روی برای او دردناک بود. او فکر نمی کرد که بتواند به آن مهمانی برود، اما او نمی خواست که مهمانی را از دست بدهد. علیرضا چند روزی قبل از مهمانی زمان داشت تا بتواند راهی برای مواجهه با آن موقعیت درد آور پیدا کند.
علیرضا برای حل کردن این مشکل چه کارهایی می تواند انجام دهد؟ …………
یکی از کارهایی که علیرضا می توانست انجام دهد، مواجهه با موقعیت درد آور بود. وقتی او درباره ی آن پیاده روی فکر می کرد واقعا می ترسید. علیرضا و مادرش یک سری از مرحله هایی که ترس علیرضا از آن موقعیت درد آور را به قسمت های قابل مدیریت تقسیم می کرد، پیدا کردند. علیرضا و مادرش به تمام مسافت های مختلفی که می توانستند بروند فکر کردند و او مقدار دردش را برای هر کدام از آنها درجه بندی کرد. آنها توانستند مکان ها و درجه های زیر را پیدا کنند.
– علیرضا و مادرش توانستند مرحله های زیر را بنویسند: