هوش جسمی-حرکتی: توانایی به کارگیری یک عضو یا کل بدن برای حل مشکل یا ساخت حرکتی، توانایی فرد در ورزش، استفاده از ریتم های حرکتی برای بیان احساس. بازیگران، ورزشکاران و برندگان مدال های جهانی ورزشی دارای این هوش اند. برخی با حرکت کردن بهتر می آموزند.
هوش منطقی -ریاضی: توانایی فرد برای تفکر منطقی و درک یک نظام و الگو. دانشمندان و ریاضی دانان اغلب از این هوش برخوردارند. گاردنر دو عامل رادر این هوش شناسایی کرد. نخست اینکه در این افراد، حل مشکل به طور قابل ملاحظه ای سریع است. دوم، پردازش در رفتار غیر کلامی آنان نیز سریع است. این افراد یادداشت برمی دارند، دقیقند، مسائل ریاضی را دوست دارند.
هوش زبانی –کلامی: توانایی فرد در به کار گیری زبان برای نشان دادن افکارو احساسات و نیز توانایی درک سخن دیگران. شعرا و نویسندگان دارای این هوشند. افراد برخوردار از این هوش سخنرانان ماهری هستند.
هوش مکانی: توانایی فرد در نشان دادن دنیای درونی به شکل فضایی. مثلا در استفاده از نقشه، بازی شطرنج، هنرهای بصری، نقاشی، مجسمه سازی، علومی همچون تشریح، معماری و مهندسی. نقاشان، معماران و جراحان دارای این هوش اند.
هوش برون(میان)فردی: ظرفیت فرد در درک سایر افراد. برخی کودکان از نگاه و دید مربیان هدایت گرو راهبر و معلم اند، همیشه آماده همکاری با دیگرانند.
هوش درون فردی: ظرفیت فرد در درک خود. اینکه بداند کیست و چگونه عمل می کند. این افراد به زندگی احساسی شان دسترسی دارند، مانند بازیگران تئاتر، یاکودکی که می فهمد به کمک احتیاج دارد.
هوش طبیعت گرا: ظرفیت فرد در تفاوت گذاری در میان انواع موجودات (جانوران و گیاهان زنده و اجزای دیگر طبیعت مثل ابر و سنگ ). شکارچیان، کشاورزان، گیاه شناسان و آشپزها از این هوش برخوردارند. (ترابی و دیگران، 1391، ص50)
هوش وجودی و هستی گرایی که اخیرا به انواع دیگر هوش اضافه شده در افرادی دیده می شود که به فلسفه علاقه دارند. گاردنر معتقد است که در بیشتر مدارس بر هوش زبانی – کلامی و هوش منطقی -ریاضی تاکید می شود و افراد توانمند در حوزه های دیگر نادیده گرفته می شوند. گاردنر انسان را چند بعدی می بیند. این مساله در تحولات ژنتیکی گاردنر به شکل نمادین از جانب کودکان مطرح می شود. کودک می گوید: این ها ژن های فعال من هستند. تو ای معلم برآنها متمرکز شو و به شیوه موثر بر من آموزش بده! گاردنر در تحقیق خود با عنوان ” پنج ذهن برای آینده” به پدیده نظم اشاره می کند و برای آن مثال بارزی می آورد. یک نوازنده پیانو که در بیست سالگی به شهرت خارق العاده ای رسیده، پس از مدتی تنبلی پیشه می کند. آنگاه درمی یابد که اگر یک روز تمرین نکند، تنها خودش متوجه اشکال کارش می شود. اگر یک هفته تمرین نکند ارکستر متوجه اشتباهاتش می شود و اگر یک ماه تمرین نکند شنوندگان پی به اشکالاتش خواهند برد. پس نتیجه می گیرد که اگر می خواهد طرفدارانی داشته باشد، باید کارش را جدی بگیرد و منضبط باشد (ذهن منضبط). دومین ذهن، ذهن ترکیبی است که در مثال چارلز داروین زیست شناس، بارز است. داروین سالها به تحقیق درباره گیاهان و جانوران جهان پرداخت و اطلاعاتی جمع آوری کرد و پس از بیست سال توانست نظریه هوشمندانه خود “بنیاد انواع” را مطرح کند. کودک نیز باید در میان اطلاعاتی که به دست می آورد معنایی پیدا کند. ذهن سوم ذهن خلاق است. گاردنر می گوید نمی توانید صاحب ذهن خلاق باشید مگر آنکه حداقل در یک رشته تخصص داشته باشید. موتسارت در 15سالگی به درجات عالی موسیقی رسید زیرا از سال 4یا 5 سالگی نواختن موسیقی را آغاز کرده بود. خلاقیت یعنی بیرون جعبه فکر کردن. اما شما نمی توانید بیرون جعبه فکر کنید بدون آنکه جعبه ای از ابتدا وجود داشته باشد. گاردنر در ادامه مطالعاتش در مورد دو نیمکره مغز به دو ذهن دیگر هم اشاره می کند. چهارم ذهنی است که به دیگران احترام می گذارد و طرز تفکر افراد با هم متفاوت است وآنها باید بتوانند آنچه را که می خواهند بیان یا ترسیم کنند اما نه به روش فتنه انگیزی. کودک نیز باید فرصت ابراز عقیده به شکل های مختلف را بیابد. پنجم ذهن اخلاقی است. گاردنر اعتقاد دارد که زیستن در جهان به سطح بالاتری از تفکر نیاز دارد. ما باید بدانیم در چه مکان و موقعیتی هستیم و چه مسئولیتی داریم و نقش های مختلف ما کدام است. ما در آینده به افرادی درخشان نیاز نداریم بلکه بیشتر به آنهایی نیازمندیم که دارای صفات ویژه انسانی باشند. (همان، ص52 ).
از دیدگاه گاردنر هوش ظرفیتی زیستی و روان شناختی است که اطلاعات قدیم و جدید را به شیوه های معینی پردازش می کند به همین دلیل هوش این امکان را برای انسان فراهم می کند تا بتواند مسائل خود را حل کند یا موضوع های جدید را خلق و تولید کند. این ظرفیت زیستی وروان شناختی جریانی یک سویه و یک بعدی نیست، بلکه هوش از ابعاد مختلف فعال است و به عبارتی بازبان های گوناگونی ارتباط می گیرد. به همین دلیل گاردنر برای اولین بار در تاریخ روان شناسی از هوش های متعددی یاد کرد و به این نتیجه اشاره نمود که هر هوش نمایان گر شکل خاصی از بازنمایی ذهنی است. (یوسفی، 1391، ص127)
ویژگی رویکرد آموزشی گاردنر عبارت است از:
تنوع یادگیرندگان و کار مداوم و تلاش سخت آنان(و نیز مربیان)، دادن فرصت به همه کودکان. (از هر طبقه سن و با هر درجه ازهوش)
تنوع روش های یادگیری. (استفاده از شعر، موسیقی، بازی، قصه، آزمایش، بحث و گفتگو در برنامه ها)
کیفیت بالای کار و مشارکت همه جانبه، به شکل
ارائه ایده یا پیشنهاد از جانب کودک و حتی جامعه گسترده تر.
به کارگیری هنرها به شکل مهارت و تخصص، چه در استفاده از ابزار در قالب نقاشی، قصه، حرکات بدنی و چه در فرصت های ایجاد شده.
هنر، ورزش وموسیقی سه حوزه ای هستند که تاثیر شگرفی در یادگیری انسان دارند. مثلا تحقیقات درموردصدای یک عضو مانند قلب به درک ارتعاش در فیزیک کمک می کند.
حفظ کردن، دیگر دغدغه آموزشی ما نیست. به جای آن، چگونگی دریافت اطلاعات از میان توده ای از آنها و استفاده کاربردی از اطلاعات در زندگی روزمره مدنظر است. نتیجه آنکه مربی برنامه ها را بر اساس نه هوش طراحی نمی کند بلکه باشناخت هر کودک، برنامه را بر مبنای توانایی وی تنظیم می کند. مثلا اگر شاگردی هوش موسیقیایی دارد، شرایطی فراهم می کند که ریاضیات را با ضربآهنگ یادبگیرد. باید شکل های گوناگونی روش آموزشی (مثلاشعر، قصه، بازی ) را در طرح کارطراحی کردتا همه کودکان، دارای هر یک از انواع هوش، امکان یادگیری در هر موضوع را پیدا کنند. سرانجام اینکه باید هوش هارا در کودک پرورش داد. (ترابی ودیگران، 1391، ص53)
نکته مهمی که در نظریه گاردنر وجود دارد فقط مطرح کردن بخش های مختلف هوش نیست، بلکه توجه دادن معلم ها به این اصل است که کودکان به روش های مختلفی یاد می گیرند. زیرا هر کدام در جنبه های خاصی از هوش توانمند تر هستند. استفاده از یک روش برای تمام کودکان درست و کاربردی نیست، چون ممکن است در یک کلاس درس، هرفرد یا هرگروه از کودکان در یکی از حوزه های هوشی نیرومند باشند. بدین منظور استفاده از تکنیک های مختلف برای تدریس یک موضوع واحد بسیار ضروری و مهم است. گاردنر به این نکته اشاره می کند که حتی برای ارائه یک درس حداقل باید این هفت هوش را دید و براساس آنها آموزش را پیش برد. او معتقد است که کودکان به شیوه های گوناگون می آموزند، زیرا هر کدام از کودکان در جنبه خاصی از هوش یا درک هوشی توانایی بیشتری دارند. استفاده از یک روش و یا شیوه آموزشی به شکل هماهنگ برای تمام کودکان روش درستی نیست. برای مثال وقتی که قرار است واحدی مانند پرنده را به کودک آموزش داد، باید هفت هوش را در نظر گرفت و بر اساس آنها فعالیت هایی را برای کودکان طراحی کرد. گاردنر در این مسیر به یک جدول برنامه ریزی می رسد. در یک سو هفت هوش قراردارد و در طرف دیگر جدول فعالیت ها، مشخص می شوند سپس نوع فعالیتها برای آن گروه از کودکانی که در یک یا تعدادی از هوش ها توانمندتر هستند مشخص می شود. یعنی براساس توانمندی کودک آموزش های خاص ارائه می گردد. (یوسفی، 1391، ص129)
گاردنر معتقد است که کاربرد نظریه چندگانه آموزش زمانی امکان پذیر است که برنامه درسی به شکلی آماده شود که مفاهیم هوش های هفت گانه، سه بخش مغز را یعنی بخش سمت راست، سمت چپ و هماهنگی بین آن دو را فعال کند .
بنابراین مفاهیم آموزشی جدا از شیوه های سنتی باید خود را بر کارکردهای چندگانه مغز متمرکز کند و فعالیت هایی را سازماندهی کند که بخش های مختلف مغز فعال و درگیر شود. راه حلی که گاردنر پیشنهاد می دهد مرحله ای کردن فرایند آموزش است و اینکه در هر مرحله فضای کافی برای بهره برداری از هوش های متفاوت کودکان را امکان پذیر سازد. مراحل تنظیم شده باید به شکلی سازماندهی شوند که از موضوع مورد نظر برای کسب دانش ومهارت های ضروری استفاده شود. بدین ترتیب مرحله ای کردن آموزش و متناسب کردن هر مرحله براساس هوش کودکان در سطوح مختلف یکی از راهکارهای بسیار ارزش مندی است که گاردنر برای اولین بار در سیستم آموزش شناختی ارائه می دهد بدین ترتیب می توان دید که در این الگوی آموزشی برنامه نویسی و تهیه جدول براساس هوش های مختلف کودکان جایگاه ویژه و مهمی دارد. این برنامه نویسی علاوه براین که معلم را یاری می دهد که بتواند برنامه های خود رامنظم و هماهنگ پیش ببرد، موجب می شود تا اصل یادگیری نیز در بین کودکان ارتقا یابد. تشخیص فعالیت های فراگیری در انطباق با هوش های مختلف کودکان و نحوه ارائه به منظور یادگیری آنها در برنامه درسی بسیار حساس است و لازم است که کارشناسان فن، این جدول را آماده کنند. (همان، ص130)
گاردنر نیز مانند تمامی روان شناسان شناختی و حتی گشتالتی به واقع گرایانه بودن برنامه های آموزشی بسیار اعتقاد دارد . او معتقد است که فعالیت ها و برنامه ها باید عینی و واقعی باشد. فقط در این صورت است که می توان به خوبی برنامه های آموزشی کودکان را ارزیابی کرد. براین اساس گاردنر چند اصل را پیرامون فرایند آموزش به معلمان و مربیان پیشنهاد می دهد:
واقع گرایی: واقع گرایی و قابل اجرا بودن موضوع ها ومفاهیم آموزشی بسیار مهم است. پرهیز از کارهای بسیار انتزاعی و تخیلی موجب می شود تاکودکان بهتر بتوانند مسیر آموزش را طی کنند. به همین دلیل باید از مباحثی آغاز کرد که در زندگی روزانه کودکان بسیار مشهود است و امکان بررسی از نزدیک هست. در غیراین صورت باید آن موضوع را آنقدر عینی جلوه داد تا کودک بتواند آنرا درک کند.
توجه به ابزار: مربی نمی تواند با دست خالی جریان آموزش را طی کند. توجه به مواد و ابزار برای تدریس نقش بسیار مهمی در این روش دارد. معلم باید برای آموزش خود از ابزار گوناگونی مانند مدل، کتاب، نقشه، موسیقی، نمونه واقعی و. . . استفاده کند. استفاده از ابزار بیش از هر چیز بدین دلیل است تاکودکانی که در سطح مختلف هوشی هستند و یا این که یکی از هوش های چندگانه آنان غالب است، بتوانند از تنوع
وسایل بهره مند شوند.
بیان رخ داد:رشد کلامی یکی از سرفصل های مهم در هوش چندگانه است. کودکان باید بتوانند هوش کلامی خود را ارتقا دهند. حرف زدن، دلیل آوردن وحتی بیان ماجرا می تواند به شکل گیری ساختار هوش کلامی یاری برساند. به همین دلیل مربی در زمان های مختلف به کودکان فرصت می دهد تا مراحل کار خود را بیان کنند. از کجاآغاز کرد؟ چراآغاز کرد؟ چه کارکرد؟ کاراو چگونه پیش رفت ؟ چگونه تغییر کرد یا نکرد؟ بیان کردن اتفاقات انجام شده در بخش های مختلف کار یکی از اصول برنامه های آموزشی گاردنر است.
نظم: رعایت اصل نظم در فرایند آموزش یکی از اصول این الگوی آموزشی است. اگر نظم جاری نباشد، هیچ یک از هوش های چندگانه نمی توانند ساختار مناسب خود رابه دست بیاورند. در حقیقت نظم، فضایی برای هماهنگی هوش هاست وفضایی است که هوش های چندگانه می توانند جایگاه خود را سازماندهی کرده و با یکدیگر مرتبط شوند به همین دلیل اجرای منظم کارو در کل به وجود آوردن نظم در برنامه های آموزشی، کلاس ها و. . . بسیار ضروری است. (همان، ص131)
تغییر ذهن
گاردنر معتقد است یکی از اهدافی که هر جریان آموزشی دنبال می کند، از یک سو شکل دهی به ذهن است و ازسوی دیگر تغییر ذهن، با این حال وظیفه آموزش و نهادهایی به عنوان مرکز آموزشی مانند مدرسه و یا کودکستان بیشتر کمک به تغییر ذهن است. یعنی ذهن کودک در جایگاهی قرار دارد و یادر جهت ویژه ای است، ولی جریان های آموزشی موجب می شوند تا جهت ذهن کودک به سوی مطلوب تغییر کند. کودکان به طور طبیعی و در زندگی روزانه از طریق مشاهده رفتار بزرگسالان و افراد پیرامون خود موقعیت هایی را به عنوان آموزش دریافت می کنند. آنها می بینند که بزرگسالان چگونه برخورد می کنند، چگونه کاری را انجام می دهند و یا چگونه با دیگران رفتار می کنند. هر آموزشی که می بینند و هر جریانی که در آن ها به عنوان یادگیری شکل می گیرد به نوعی تغییر ذهن آنان است. با پیچیدگی جامعه جهانی دیگر با حضور صرف کودکان در نزد بزرگسالان یادگیری رخ نمی دهد، به همین دلیل نیاز است که نهادهایی مانند کودکستان و یا مدرسه به این تغییر ذهن یاری برسانند. (همان، ص132)