3. اضطراب مرگ تهاجمی: در این نوع از اضطراب مرگ که همیشه انسانی و مربوط به موجودات متفکر میباشد. در اینجا اضطراب مرگ زمانی به وجود میآید که فرد به دیگران به طریق جسمانی یا روحی و روانی لطمه وارد کند و این عمل باعث تحریک قوه انکار میشود. تاثیرات این نوع اضطراب بیشتر ناآگاهانه است تا اینکه آگاهانه باشد. اولین پاسخ به این نوع از اضطراب این است که ارتکاب گناه آگاهانه یا ناآگاهانه در جواب باعث انواع اعمال و تصمیمات خودتنبیهی از سوی گناهکار میشود. یعنی شخصی مرتکب تصمیم به تنبیه شخصی خود برای ارتکاب گناه خود میگردد، تا خود را از عذاب وجدان رها سازد. شخصی که به دیگران لطمه وارد کرده به اعمالی دست میزند که شخصی که از اعماق قلب از او ناراحت است او را ببخشد. در نتیجه شخص آسیبرسان به طور ناآگاهانه تصمیم به آسیب رساندن به خود میگیرد که این عمل کاملاً نادانسته است و او در این زمان نمیداند که عملش آسیب رساندن به خود است. یکی از مکانیزمهای اساسی که انسانها با آن سر و کار دارند با اضطراب مرگ از نوع دوم مرتبط است. هنوز عامل تحریک شونده باقی است و انکار آن به هزاران شکل است. بنابراین انکار به صورت رفتارهای متعددی انجام میشود مانند قانونشکنی و شکستن حد و مرزها، زورگویی به دیگران، تلاش برای بدست آوردن ثروت یا قدرت. این اعمال اغلب توسط جراحات و لطمات مرگآور فعال میشوند و حال آنکه این اعمال ممکن است انسان را به سوی اعمال سودمندی رهبری نماید و برخی موارد اندکی ممکن است در کوتاه مدت و یا بلند مدت باعث ایجاد خسارات به خود و دیگران گردد. یافتن ریشه این رفتارها، توسط بنیان گذاران تکذیب و انکار بنا شده است و شامل تشدید و افزایش دفاعیات مبنی بر انکار میشود. انسان ها از مرگ میهراسند و نمیخواهند حقایق را در مورد مرگ درک کنند (به نقل از جثیره، 1384).
2-4-6- دیدگاههای نظری مربوط به مرگ
2-4-6-1- روانکاوی
در میان شاخه های مختلف روانشناسی، مکتب روانکاوی بیش از همه در تبیین مرگ کوشیده است. فرضیه فروید درباره غریزه مرگ مهمترین مشارکتی است که روانکاوی در مورد شناخت مفهوم مرگ مبذول داشته است. وی اولین نظریهپردازی است که اضطراب مرگ را مطرح نموده است. او از تجارب روان تحلیلی خود با بیماران دریافت که در برخی از افراد چیزی به عنوان ترس از مرگ وجود دارد. او عنوان نمود که به طور کلی هیچ کس مرگ خود را باور ندارد و همه افراد آن را به صورت ناخودآگاه نفی میکنند. فروید در نهایت اضطراب مرگ را به عنوان نوعی نگرانی نوروتیک در رابطه با مرگ کاهش داد که بکر (1973) به چالش جدی با آن پرداخت. او اصطلاح انکار مرگ را به کار برد و عنوان کرد که نه تنها اضطراب مرگ امری حقیقی و واقعی است بلکه خود منبع بسیاری از ترسها و نگرانیهای فرد در زندگی میگردد (دسپلدر و استریک لند، 2005). واژهای که فروید از آن به منظور نامگذاری غریزه مرگ استفاده کرد یعنی تاناتوس، در اساطیر یونان باستان به فرشته مذکر بالداری گفته میشد که مجسم کننده مرگ بود. نیروی غریزه مرگ یا مرگمایه، متوجه تخریب یا به پایان رساندن حیات است. فروید معتقد بود که تمام رفتارهای انسان از بازی پیچیده این غریزه با غریزه زندگی (اروس) یا عشق یا زیستمایه و تنش و کشش دایمی میان آنها زاده میشود. فروید در کتاب فراسوی اصل لذت جویی میگوید که در حیات ارگانیک، غریزه به معنی تمایلی ذاتی برای اعاده حالت اولیه چیزها و بازگشت به آن حالت است. اگر هدف حیات رسیدن به حالتی باشد که هرگز وجود نداشته است چنین هدفی با طبیعت قهقرایی و محافظهکارانه غرایز مغایرت پیدا میکند. به نظر فروید آنچه حیات میخواهد و باید به آن نایل شود، بازگشت به نقطهای است که هستی زنده از آنجا عزیمت کرده، یعنی بازگشت به طبیعت غیر ارگانیک و فاقد حیاتی که قبل از ارگانیسم زنده وجود داشته است. فروید به خاطر همین بازگشت به حیات غیرارگانیک معتقد بود که هدف زندگی، مرگ است. هرچند که در ابتدا نیروی لیبیدویی حافظ حیات بر غرایز ویرانگر مرگ غلبه دارد (دسپلدر و استریک لند، 2005).
2-4-6-2- وجودگرایی
در تمام طول تاریخ فلسفه، مشکل میتوان جنبش فکری را یافت که به اندازه وجودگرایی تا این حد با مساله مرگ اشتغال و رویارویی داشته باشد. در این مکتب نقطه مرکزی زندگی انسان است. این مکتب فکری نخستین تظاهرات بارز خود را در اندیشههای کییرکیگارد (به نقل از دسپلدر و استریک لند، 2005) فیلسوف دانمارکی نشان داد. او از اضطراب وجودی، که ناشی از آگاهی از بودن و نبودن است، سخن به میان میآورد. کییرکیگارد ناامیدی بشر را ناخوشی تا سرحد مرگ می خواند و میگفت هرگز احساس یاس نکردن بزرگترین بدبختی است و درک یاس موهبتی حقیقی از جانب خداوند است، هرچند که این ناخوشی در صورتی که کسی نخواهد از آن شفا یابد، خطرناکترین بیماریهاست.
در فلسفه اصالت وجود، مرگ، کاملاً مرگی شخصی در نظر گرفته میشود و در هر موردی متعلق به خود فرد است. از این نظر مرگ دیگران تجربهای آموزنده برای درک مردن نیست و در نهایت به قول هایدگر (به نقل از دسپلدر و استریک لند، 2005) تجربه ای جانشینشونده است. به عقیده هایدگر اطمینان داشتن از وقوع مرگ یا حقیقی دانستن آن به عنوان احتمال پایانی هستی ما برابر نیست و دانش انسان درباره مرگ او را از تباهی مطلق رهایی نمیبخشد. سارتر (به نقل از دسپلدر و استریک لند، 2005) مرگ را پدیدهای شخصی و متعلق به بشر نمیداند. به نظر او مرگ، نابودی تمام امکانها و هیچ شدن و محکوم کردن فرد به محرومیت از هرگونه ارج و قربی است. سا
رتر می گوید که ما قادر نیستیم در انتظار مرگ بنشینیم، بلکه تنها میتوانیم خود را برای آن آماده کنیم. در انتظار مرگ بودن تنها با افزایش سن امکان پذیر میشود، زیرا در این حال، نامعلومی و نامشخصی ساعت مردن کاهش می یابد. ولی رویهمرفته مرگ حتمی نامعین، در هر لحظهای میتواند رخ دهد. ما میدانیم که مرگ وجود دارد اما نمیدانیم که چه هست و چه هنگام فرامیرسد لذا برای انسان مرگ در یک حالت مرزی میان دانستن و ندانستن قرار دارد. این نشان میدهد که چگونه مرگ کاملاً به شکل زندگی است و چگونه به واسطه حتمیت و عدم قطعیت خود در زندگی انتشار مییابد. مرگ ظاهراً در خارج از قلمرو زندگی قرار گرفته است اما در حقیقت در درون آن جای دارد. در میان روانشناسان اگزیستانسیالیسم، فرانکل (به نقل از بلسکی، 1999) جایگاه ویژهای دارد. او در توضیح طبیعت بشر علاوه بر ابعاد زیست شناختی و روانشناختی که اکثر روانشناسان برای انسان قائلند بعد سومی را نیز تحت عنوان بعد معنوی یا روحانی انسان مطرح میکند. به نظر او این معنویت یا روحانیت سرچشمه آگاهی، یگانگی و عشق بشر است. فرانکل معتقد است که عوامل زیستشناختی و اجتماعی در طبیعت بشر موثرند اما نقش تعیینکننده ندارند و به این ترتیب مشخصه دیگر انسان را آزادی او در برابر عوامل ارثی و محیطی میداند. از آنجا که فرد آزاد است تا وجود خود را برگزیند، پس باید برای اعمال و تصمیمهای خود مسئولیتپذیر باشد. لذا فرانکل به مفهوم مسئولیت بشر میرسد و آن را در ارتباط نزدیک با آزادی مطرح میسازد. با این مقدمات، اودر نظریه خود در باب انگیزش و رفتار انسان به جای مفاهیم اراده به قدرت و اراده به لذت، مفهوم اراده به معنا را ارایه میکند. او اراده به معنا را منبع اولیه انگیزش انسان میشناسد و معتقد است که تجربه وجودی انسان در ارزشها و معانی غایی او تبلور مییابد. فرانکل میگوید زنده بودن یعنی رنج کشیدن، اما برای رنج خویش معنایی یافتن یعنی اراده هستی. به عقیده او نیاز شدید به یافتن معنا و درک عظیمترین معنا را در یاس آورترین حالات میتوان تجربه کرد. وی از بیماران لاعلاجی سخن میگوید که در وضعیت چارهناپذیر خویش معنایی مییابند و بر مبنای آن شهامتی باور نکردنی از خود نشان میدهند. به این ترتیب اصطلاح رایج مرگ باوقار به نظر فرانکل در افرادی تحقق مییابد که اراده معطوف به معنای خویش را در وضعیت مرگ یافتهاند. او میگوید که فرجام پذیری و گذرایی زندگی نه تنها از ویژگی های اصلی انسان است بلکه عامل واقعی با معنا بودن آن نیز به شمار میرود. متفکران متاخر در قلمرو مورد بحث ما مانند رولو می و یالوم (به نقل از دسپلدر و استریک لند، 2005) ژرف اندیشی خود را گسترش داده و به مفاهیم و اصول دیگری نیز دست یافتهاند. یالوم از امور غایی که بخشی گریز ناپذیر از وجود انسان در جهان را تشکیل میدهند و موجب رهایی او از تعارضات اصلی و درونیاش میشوند، سخن میراند. به اعتقاد او چهار امر غایی از نظر روان درمانی دارای اهمیت هستند و از دیدگاه وجودی رویارویی فرد با هریک از آنها محتوای تعارض درونی او را تشکیل میدهد. این امور عبارتند از مرگ، آزادی، انزوا و بیمعنایی.
2-4-6-3- نظریه کوبلر- راس
نظریه کوبلر- راس (1969، به نقل از برک، 1388)، حساسیت جامعه را نسبت به نیازهای روانی بیماران در حال مرگ برانگیخت. وی از مصاحبه با بیماران علاجناپذیر، یک نظریه پنج مرحلهای را ساخت که بر انتظار مرگ و تجربه دشوار مردن استوار است.
1. انکار: هنگامی که فرد از بیماری علاجناپذیر آگاه میشود، برای گریختن از احتمال مرگ، جدی بودن آن را انکار میکند. در حالی که بیمار هنوز احساس میکند که حالش خوب است، انکار نوعی صیانت نفس است و به فرد امکان میدهد تا با سرعت مناسب خود به بیماری خویش بپردازد. کوبلر- راس توصیه میکند که اعضای خانواده و متخصصان سلامت نباید با تحریف کردن واقعیت مربوط به وضعیت فرد، انکار را طولانی کنند.
2. خشم: پی بردن به اینکه زمان کوتاه است و فرد مجبور است بمیرد، بدون اینکه فرصت کافی داشته باشد تا تمام کارهایی را که دوست داشته است انجام دهد، موجب خشم میشود. اعضای خانواده و متخصصان سلامت ممکن است آماج خشم و رنجش بیمار قرار گیرند و بیمار نسبت به کسانی که به زندگی ادامه خواهند داد، حسادت میکند.
3. چانه زنی: بیمار علاجناپذیر وقتی که پی میبرد مرگ اجتنابناپذیر است، میکوشد با چانه زدن برای زمان بیشتر، از آن جلوگیری کند. معاملهای که سعی میکند با اعضای خانواده، دوستان، دکترها، پرستاران یا خداوند انجام دهد. بهترین پاسخ به این تلاشها برای امیدوار بودن، گوش دادن توام با همدلی است.
4. افسردگی: هنگامی که انکار، خشم و چانه زنی نمیتوانند روند بیماری را به تعویق اندازند، فرد به خاطر از دست دادن جان خود، افسرده میشود. تجربیات متعدد مربوط به مردن، از جمله وخامت جسمانی و روانی، درد، نداشتن کنترل و وصل بودن به دستگاهها، ناامیدی را تشدید میکنند. مراقبتهای بهداشتی که به صورت انسانی به آرزوهای بیمار پاسخ میدهند، میتوانند ناامیدی را کاهش دهند.
5. پذیرش: اغلب افرادی که به مرحله پذیرش میرسند، نوعی حالت سکون و آرامش در ارتباط با مرگ قریبالوقوع است، در چند هفته یا چند روز آخر به آن دست مییابند. بیمارِ ضعیف تسلیم مرگ میشود و از همه به جز تنی چند از اعضای خانواده، دوستان و مراقبتکنندگان، کنارهگیری میکند.
در ارزیابی این نظریه باید توجه داشت که این پنج مرحله را نباید به صورت توالی ثابت در نظر گرفت و همه افراد هر پاسخ را
نشان نمیدهند. این پنج مرحله باید به صورت راهبردهای کنار آمدن در نظر گرفته شوند که هرکسی ممکن است در صورت مواجه شدن با تهدید، به آنها متوسل شود. فهرست کوبلر بسیار محدود است و افراد در حال مرگ به شیوههای دیگری نیز واکنش نشان میدهند. جدیترین نقطهضعف نظریه کوبلر – راس این است که افکار و احساسات بیماران در حال مرگ را خارج از موقعیتی که به آنها معنی میدهند، در نظر میگیرد (سیلورمن، 2004؛ رایت، 2003).
2-4-7- اضطراب مرگ از دیدگاه اسلام
از دیدگاه اسلام، اعتقاد به مرگ، که سرآغاز زندگی جاوید اخروی است، لازم و شرط مسلمانی است. برزخ دادگاه الهی است، مرگ گذرگاه است و بهشت و دوزخ در حقیقت تجسم اعمال نیک و بد انسانهاست. در آموزههای دینی و سیره بزرگان معرفت و عرفان توحیدی اسلام، یاد مرگ و توجه به آن موجب افزایش توجه و بیداری میشود از جمله عواملی که میتوانند زمینه ساز اضطراب مرگ شوند عبارتند از: اتلاف عمر، بندگی غیرخدا، بیتوجهی و غفلت از مرگ، ثروت اندوزی و عدم آمادگی و نداشتن توشه (قاضوی، 1389).
اضطراب مرگ که غالباً جنبه مذهبی و معنوی دارد با روشهای پیشگیرانه زیر مورد توجه قرار گرفته است:
1. روشهای شناختی: ایمان و توکل به خدا، اعتقاد به مقدرات الهی، بینش به دنیا.