طرفداران این نوع معنویت معتقدند که معنویت بوسیله ذهن و قلب انسان ساختار گرفته است (کلی، 1985) و به نظر آنها ارزشهای معنوی ذاتی بوده و وابستگی به یک مذهب خاص ندارند.
مایکلی ، سوکن و بلچر (1992) معتقدند که معنویت به 3 شکل مرتبط با مذهب تجلی مییابد:
1- فعالیتهای مذهبی منسجم 2- فعالیتهای مذهبی سازمان نیافته 3- ایمان
2-1-2-7- رویکردهای مختلف به معنویت
در این قسمت به نظریات مختلف (جامعه شناختی، روانشناختی ، فلسفی و …) در مورد معنویت اشاره میشود که نمود بیشتری در زندگی روزمره انسان دارند.
ویلیام جیمز:هر کنکاشی در زمینه تجربه عرفانی و مذهبی با مراجعه به اثر بزرگ و مهم ویلیام جیمز، یعنی کتاب انواع تجربههای مذهبی (1910) کامل می شود. جیمز به این مطلب اشاره دارد که واژههای عرفان و عرفانی بودن، معمولاً از کلماتی هستند که صرفاً باعث سرزنش کردن گویندگان میشوند. وی چهار خصوصیت مهم را برای تجربه عرفانی بر میشمارد:
1- غیر قابل توصیف بودن : حالات عرفانی تنها به تجربه میآیند و غیر قابل توصیف هستند.
2- عقلانیت : تجربههای عرفانی، به دانش و بینش نسبت به عمق حقیقت مربوطند و فراتر از ذهن عادی هستند.
3- گذرا بودن : این حالات زودگذر هستند و تجربه آنها معمولاً حداکثر بیش از سی دقیقه به طول نمیانجامد.
4- فعل پذیری : معمولاً در طول این رویداد عرفانی، تجربه کننده به صورت منفعل در میآید (وست، 1983).
فروید: فروید آشکارا، نیاز نوع بشر به مذهب را به تجربههای اولیه دوران کودکی مربوط میداند: « نیازهای مذهبی عمدتاً از درماندگی طفل و در نتیجه ابراز نیاز و علاقه او به پدر نشأت میگیرد و این رابطهای است غیر قابل انکار» (فروید، 1963). او مذهب را به عنوان ارائه کننده توجیهاتی دروغین برای ابهامات زندگی تلقی میکند، خداوند بخشنده، نقش پدر را ایفا میکند و مردم میتوانند در هنگام دعا از او حاجت بطلبند.
در آغاز (1963) فروید در برابر ادعاهای مربوط به تجربههای معنوی، موضع بی طرفی اتخاذ کرد و گفت: «من نمیتوانم این احساسات اقیانوس گونه را در خود کشف کنم» (1963). هرچند این موضوع باعث نشد که وی وجود این تجربههای معنوی را در دیگران انکار کند اما آنها را به عنوان ریشه اصلی نیازهای مذهبی قلمداد نمیکرد. این احساسات “اقیانوس گونه” را عجیب میدانست و آنها را، “اصلاً با بافت روان شناسی ناهمخوان میشمرد”.
فروید عقیده داشت که ریشه احساساتی از این دست را میتوان در دوران کودکی یافت، زمانی که کودک خود را مجزا از جهان نمیبیند. به نظر فروید، تنها تجربه غیرآسیب شناختی در بزرگسالی و در از دست دادن حد و مرز شخصی، هنگامی اتفاقی میافتد که دو فرد بزرگسال عاشق یکدیگر میشوند. در نتیجه، هر تجربه دیگری از قبیل تجربههای معنوی که حد و مرز وجودی انسان را از بین میبرد، در نظر او یک پدیده نابهنجار محسوب میشود (وست، 2000).
در هر صورت، فروید نگرشی بی اعتنا به معنویت و تجربههای معنوی دارد، اما دیدگاهش در مورد مذهب از این هم منفیتر است. نویسندگان زیادی هم پیرو سنتهای روانکاوی و روان پویایی هستند، اما نظرشان درباره بخش معنوی زندگی مثبت است (به عنوان مثال، نگاه کنید به فاسکت و جاکوبز ، 1989، فرانکل ، 1978، گان تریپ ، هرمان ، 1987، یونگ، 1967، سیمینگتون ، 1944).
یونگ:یونگ مذهب را نه بر اساس ایمان و اعتقاد، بلکه بر حسب تجربه، در نظر میگرفت: اصطلاح مذهب به نگرشی اشاره دارد که مختص هشیاری تغییر یافته بر اثر تجربه به ماورالطبیعه (نامینوسم) است (وست، 2000).
یونگ با تائید واقعیت روانی نیاز معنوی یا مذهبی در نوع انسان میگوید: رنج هر فرد روان رنجور را در نهایت میباید به عنوان رنجی برای روح او به شمار آورد که هنوز معنای خود را در نیافته است (یونگ، 1958). به این ترتیب، یونگ برخلاف نظر فروید تجربههای معنوی و روحی را به عنوان جنبههای بالقوه سالم و سلامت از هستی انسان در نظر میگیرد.
وی یکی از پیشگامان اولیه رویکرد تحلیل گری است که معنویت و مذهب را در تحلیل خود گنجانده است. یونگ بر سر درخانه اش این جمله یونانی را حک کرده بود، “خداوند حاضر خواهد بود، چه او را فرا خوانیم و چه او را فرا نخوانیم” (به نقل از وست، 1983).
آلپورت :آلپورت معتقد بود که ما میتوانیم موضع مذهبی افراد را براساس دو نوع نگرش طبقه بندی کنیم: افرادی که مذهب آنها ناپخته و بیرونی است و افرادی که مذهبی پخته و درونی دارند. افرادی که دارای مذهبی بیرونی هستند، از مذهب به نفع خود بهره میبرند… گرایش کم عمق فرد به یک مذهب یا فرقه خاص، توسط خود او و به طور انتخابی شکل میگیرد تا نیازهای بدوی او را ارضا سازد… در مذهب بیرونی، توجه فرد به سوی خدا معطوف میشود، اما باز هم این توجه شامل صرف نظر کردن از خود نمیشود (آلپورت و راس ، 1974)، اما در مقابل مردمانی که دارای مذهبی درونی هستند، انگیزه اصلی خود را در مذهب جستجو میکنند و با پیوستن به مذهب یا فرقهای خاص، در تلاش درونی سازی مذهب و پیروی کامل از آن هستند (وست، 2000) که دسته دوم ویژگیهای افراد معنوی را دارا میباشند.
معنویت در نظریه رفتارگرایی- شناختی