سیاستگذاری فرهنگی
قبل از ورود به بحث سیاستگذاری فرهنگی باید به مسائلی پرداخت که شرایط را لازم برای تحقق این گذر و تغییر پارادایمیک در مطالعات فرهنگی فراهم کردند. در این میان به کارگیری رویکرد اقتصاد سیاسی در مطالعه فرهنگ را میتوان در زمره تغییراتی دانست که نقش تسهیلگر را در گذر از سیاست فرهنگی به سیاستگذاری فرهنگی ایفا کرده است. در این رویکرد چگونگی مالکیت، مدیریت و کنترل موسسات فرهنگی به ویژه سازمانهای رسانهای بررسی میشود. برقراری پیوند میان موضوعات سیاسی حول ارتباطات و فرهنگ با چشمانداز اقتصاد سیاسی خود یکی از مباحث محوری در جامعهشناسی رسانههای بریتانیایی بوده است، پیوندی که به بهترین شکل از طریق نوشتههای نیکولاس گارنهام (1990) و پیتر گلدینگ و گراهام مورداک (برای مثال گلدینگ و مورداک،1986؛ گلدینگ، 1989) نشان داده شده است. لازم به ذکر است یکی از تواناییهای بزرگ رویکرد اقتصاد سیاسی علاوه بر تحلیل اقتصادی تاکید بر حقوق شهروندی و شرایط بحث عمومی بوده است؛ مسائل و موضوعاتی که در جریان اصلی (متن محور) مطالعات فرهنگی به بیان گویگان (2003: 33) تمایل به نادیده گرفتن آن وجود دارد. بنابراین مشخصه بارز رویکرد اقتصاد سیاسی در مطالعه فرهنگ، فراتررفتن از تحلیل صرف متن و افزودن بر دایره شمول و مصادیق فرهنگ و پرداختن به نحوه سازماندهی شرکتهای فراملیتی یا چندملیتی و دخالت آنها در بازار فرهنگ است. انتقاد اصلی این قسم نظریات نیز معطوف به دستکاری و تغییر ذائقههای فرهنگی از سوی مالکان شرکت های فراملیتی و مدیران سازمانهای رسانهای است. این در حالی است که در پارادایمهای کلاسیک مطالعات فرهنگی در دهههای 60 و 70 در بررسی رابطه قدرت با سیاست، محمل اصلی توجه محققان واکنشهای متنی بود.
علاوه براین گسترش مجموعهای از انتقادات به مطالعات فرهنگی و مجموعهای از دیگر تحولات باعث شد تا یک پارادایم یا گفتمان مطالعات فرهنگی با نام گفتمان سیاستگذاری فرهنگی شکل گیرد. در این گفتمان استدلال میشود مطالعات فرهنگی باید به نحو عملی وارد حوزه فرهنگ شود. دلایل اقبال از این جهت گیری مطالعاتی اخیر در مطالعات فرهنگی را میتوان این گونه دستهبندی کرد(فاضلی، 1389):
نخست طرح این بحث در مطالعات فرهنگی بود که رویکردهای ساختارگرایی و یا گفتمانهای محدود به کنش متنی عملاً از تجزیه و تحلیل نهادی فرهنگ ناتوان هستند. این درحالی است که در واقعیت امر بخش مهمی از زندگی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ما امروزه توسط نهادهای فرهنگی و بهخصوص دولت شکل میگیرد و سامان مییابد. این مسئله هیچ گاه در مطالعات فرهنگی کلاسیک مطرح نشده و نقشهای مستقیم دولت تاکنون موضوع مطالعات فرهنگی نبوده است. از اینروی مطالعات مخاطبان ـمیزان و چگونگی تاثیرگذاری بر مخاطب، نحو رمزگذاری ورمزگشایی متون رسانه ای- تنها در شناخت واکنش مخاطبان نسبت به سیاستهای فرهنگی موثر واقع میشود اما منابع تولیدی و مسائل سازمانیشان مورد توجه مطالعات فرهنگی نبود.
مطالعات فرهنگی نمیتوانست روابط قدرت را به طور نسبتا جامع بشناسد و همیشه بدان نگاه منفی داشته و آن را مخرب میپنداشت. این درحالی است که به عنوان مثال به تعبیر فوکو، روابط قدرت همیشه و لزوما مخرب نیست. تلاشهای تازهتر مطالعات فرهنگی به میزان زیادی معطوف به شناخت جنبههای مثبت آن شده است.
بحث دیگر دغدغه مهمی به نام بازار کار و فرصتهای شغلی برای یک متخصص مطالعات فرهنگی بود.
هیچیک از کسانی که در زمینهی مطالعات فرهنگی کار کردهاند نیز انقلابی نشدهاند. حتی ادعاهای بزرگ مطالعات فرهنگی مبنی بر رهاسازی گروههای به حاشیه رانده از سوی ایدئولوژی مسلط در جامعه نیز مجال و شرایط تحقق را نیافت.
بنابراین همانطور که ملاحظه می شود تغییر مهمی که مطالعات فرهنگی متاخر در رویکرد انتقادیاش نسبت به سیاست و قدرت تجربه کردهاست باید به خوبی مورد توجه قرار گیرد تا تفاوتهای این شکل اخیر با گونه کلاسیکش قابل فهم گردد. مطالعات فرهنگی اولیه برخورد انتقادی و مقاومت در برابر قدرت را مهمترین سلاح خود میداند و معتقد بود تفکر انتقادی باید مشخصات زیر را دارا باشد؛
پرسش از آنچه از گذشته به ما رسیده است
آشنایی زدایی از مفاهیم مالوف و بدیهیات
نشان دادن تحریف های شناختی
بازنمایی ایدئولوژی
واسازی قدرت
به دنبال تحلیل فرهنگ عامه در قرائتهای اولیه در تحلیل فرهنگی
در مقابل جریان اخیر مطالعات فرهنگی بر لزوم بازاندیشی و اتخاذ رویکردی منعطف نسبت به سیاست فرهنگی تاکید میکند؛ از این منظر مطالعات فرهنگی پروژهای اصلاحگرایانه تعریف میشود که شناخت شیوههای سنتی اجرای سیاست فرهنگی و بررسی نظاممند از گزینههای جایگزین را ضروری میسازد. رویکرد فوق به معنای برقراری ارتباط با جنبشهای اجتماعی و فرهنگی و دیوانسالاریهای فنی و البته شامل کاوشهای نظری و بررسی گزینههای جایگزین نیز هست (توبی میلرو همکارانش،2003).
پیش فرض معتقدان به بازاندیشی این است که به تبع تغییرات رخ داده در جامعه مدرن، تعریف فرهنگ و در مرحله بعد سیاستگذاری در مورد آن نیز با تغییراتی همراه بوده است.«فرهنگ» در گذشته با ” هنرها” برابر و معادل فرض میشد؛ قلمرویی ارزشمند مختص به گروههای خاص و معدود به حساب میآمد. اما درحال حاضر فرهنگ عمومیتر و مصادیق آن بیشتر شده و در سیاست عمومی نیز جایگاه مناسبتری یافته است. علاوه براین در شرایط کنونی دیگر با ارتباطات صرفا به عنوان ابزار برخورد نمیشود،
بلکه ارتباطات و رسانهها به مثابه بخشی از فرهنگ به مضامینی کانونی برای سیاستگذاری مبدل شدهاند. در بسیاری از جنبهها این پیشرفت مهمی برای سیاست فرهنگی و به شکل بالقوه برای ارتباطات موثر محسوب میشود که آنها به مرکز سیاستها هرچه بیشتر نزدیک میسازد. در این میان به عقیده گویگان(2003: 38) آنچه رو به فراموشی و از دست رفتن است صریحا و مخصوصا از خصلت فرهنگی برخوردار است منظور از فرهنگ در اینجا ارتباطات و معنا، کردارها و تجربههایی است که بسیار پیچیده و موثر و محرک هستند تا با آنها با اصطلاحات موثر مدلهای بوروکراتیک و اقتصادی سیاست برخورد شود. شناخت تغییرات فوق و روندی که طی آن سیاستگذاری در حوزه فرهنگ به حوزهای مهم و حیاتی برای سیاستگذاران و مدیران مبدل شده است به درک مفهوم سیاستگذاری در دو دهه اخیر از نگاه اصحاب مطالعات فرهنگی کمک شایان توجهی میکند.
ورود مقوله سیاست گذاری به گفتمان مطالعات فرهنگی
به عقیده نگارنده برای جستجوی اولین نشانههای توجه به سیاست فرهنگی در مطالعات فرهنگی باید به مطالعات فرهنگی کلاسیک و آراء بنیانگذاران این مکتب رجوع کرد. ریچارد هوگارت خود به عنوان یکی از بنیانگذاران مطالعات فرهنگی به طور همزمان هم مطالعه فرهنگ عامه و تودهای را با تمایز بین امر زیسته و امرفرآیندی تشویق و ترغیب کرد و هم به سیاستگذاری فرهنگی عمومی کمک کرد. برجستهترین کمک هوگارت به سیاست فرهنگی در بریتانیا پیوستن او به عنوان عضو و متفکر هدایت کننده در کمیته پیکینگتون در اوایل دهه 1960 بود. هوگارت (1992). هم چنین برای سازمان یونسکو به عنوان نائب رئیس شورای هنرهای بریتانیای کبیر نیز کار میکرد. در دهه 1980 نیز با شکلگیری پوپولیسم و نسبیگرایی فرهنگی دچار آشفتگی شد و پیوندی میان این روند و سیاستهای پیدرپی حکومتهای تاچر دید که بریتانیا را در دهه 1980 از سوسیال دموکراسی اروپایی به یک اقتصاد بازار آزاد که کورکورانه از آمریکا کپیبرداری شده بود، منتقل کرد. هوگارت به عنوان یکی از معدود روشنفکران عمومی پرورش یافته در حوزه مطالعات فرهنگی هنوز کارهایش در این زمینه ارزش خواندن را دارد (نگاه کنید به هوگارت، 1995).
اما آنچه در منابع مختلف بر سر آن اجماع نظر وجود دارد ورود مقوله سیاستگذاری به گفتمان فرهنگی را همگام با تلاشهای تونی بنت دانستهاند. نکته محوری بحث بنت این است که مطالعات فرهنگی باید برای سیاستگذاران مفید باشد به این ترتیب مفید بودگی مطالعات فرهنگی موضوع مقالات متعددی قرار گرفت. بنت با تفسیر خاصی از حکومتمندی فوکو سعی در نقد نگرش متن محور گرامشی داشت. سایر نظریه پردازان مطالعات فرهنگی نیز به طرق دیگری این موضوع را مورد بحث قرار دادند. به عنوان مثال تام اورگان با پذیرش ورود مطالعات فرهنگی و پرداختن به سیاستگذاری به نقد مقوله مفیدبودگی بنت پرداخت. وی معتقد بود حتی در صورت توجه به سیاستگذاری نباید مطالعات فرهنگی سیاست محور به سودمندی اجرایی-اداری محدود شود. گوییگان نیز با نقد رویکرد صرفا نظریِ نظریهپردازان انتقادی، سیاستگذاری فرهنگی را یک حوزه کاربردی پژوهشی میداند که بالطبع باید بسیار عمل گرایانه باشد. وی از این دیدگاه به عنوان دیدگاهی که در دنیای واقعی مطالعات سیاستگذاری فرهنگی دیدگاهی پذیرفته شده و در بسیاری از جنبهها و زمینههای کاربردی توجیه پذیر است یاد میکند (گویگان،1388: 23).