کسانی چون میلنر و براویت (1385: 295) پیشینه بحث را به دهه 1940 و 1950 نسبت میدهند. از دید ایشان از جنگ جهانی دوم به این سو اکثر دولتهای غربی به تدریج به این نتیجه رسیدند که سیاست فرهنگی شیوهای ضروری و موثر برای حفظ هویت ملی است. مفهوم مهم دیگری که در گفتمان‌های شکل گرفته در آن زمان توجه سیاستگذاران را بیش از همه به خود معطوف ساخت “دموکراسی‌ فرهنگی‌” بود که آن را میتوان مهمترین‌ نوآوری‌ در سیاست‌ فرهنگی‌ قلمداد کرد.
گروهی همچون اندرو گمبل (2001: 129) پررنگ شدن مباحث مرتبط به سیاست فرهنگی را بیش از به همه تغییرات مرتبط با دوره تاچریسم و ریگانیسم و تسلط نئولیبرالیسم بر تمامی سیاستگذاریها در اروپای غربی و امریکای شمالی نسبت میدهند. این تغییر مهم نه تنها نشان دهنده روابط بسیار نزدیک با فوکو و پساساختارگرایی به ویژه در محیط دانشگاهی استرالیاست، بلکه در کانون لفاظی یونسکو از دهه 1990 که دهه توسعه فرهنگی نامیده شد و مباحث بین المللی اخیر درباره سیاست فرهنگی نیز قرار گرفته است (گویگان:1388: 227).
موضوع مهم دیگر به تغییر و گسترش کانون توجه در خود حوزه سیاستگذاری فرهنگی مربوط میشود. همانطور که کارل جان کلبرگ (49: 2000) تصدیق میکند تغییر دادن مکان سیاست فرهنگی از دلمشغولی محدود با هنرها و موضوعات مستقیما مرتبط با هنر، فرهنگ را در یک حوزه بالقوه بدون حدومرز قرار می دهد.
مک گویگان) 1388: 12-13) روند فوق را در قالب سه گفتمان تاثیرگذار بر افزایش توجه به سیاست فرهنگی و برنامهریزی در حوزه فرهنگ توضیح می دهد:
گفتمان اول: در دوران مدرن، اولین نشانه های توجه به فرهنگ از جانب دولتها مربوط به پیدایش دولت-ملت هاست؛ در این معنا هویت ملی و پروژه ملتسازی با توجه به سیاست فرهنگی تعریف شد و سیاست فرهنگی در مسیرمهندسی اجتماعی قرار داشت، اهمیت این گفتمان تا بدان جاست که به رغم گسترش فرآیندهای جهانیشدن اهمیت خود را از دست نداده و نیروهای ملی همچنان تاثیرگذارترین قدرت در مرزهای دولت-ملتها محسوب میشوند.
گفتمان دوم؛ گفتمان یونسکو در دهه 1980 در برنامهها و طرحهای خود، سیاست فرهنگی را به عنوان عامل تحقق توسعه در ابعاد اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی مورد توجه قرار داد. در اینجا بیشترین توجه معطوف به جلوههایی هم چون توسعه گردشگری و هنرها بود. درواقع جنبه ای از مطالعات فرهنگی که کمتر مورد توجه محافل آکادمیک و روشنفکرانه قرار گرفته است و بیشتر از سوی محافلی مانند یونسکو حمایت میشود، «مطالعات کاربردی» است. در اینجا مطالعات فرهنگی نقش ابزار را ایفا میکند. این گفتمان بیشتر جنبهی ایجابی(تا سلبی) و خدماتی(تا انتقادی) دارد. در این گفتمان بیشتر با دو مفهوم دموکراتیزه کردن فرهنگ و دموکراسی فرهنگی سروکار داریم که دو مقولهی کاملا متفاوت هستند. دموکراتیزه کردن فرهنگ یعنی اینکه نوعی برابری فرهنگی ایجاد شود به طریقی که همگان بتوانند به فرهنگ دسترسی داشته باشند. دراینجا یونسکو از تعبیر «حق داشتن فرهنگ» استفاده می کند یعنی اینکه هر شهروند در جامعه از حق دسترسی به فرهنگ برخوردار باشد. حق دسترسی به فرهنگ در جوامع مختلف معانی متفاوتی دارد؛ مثلا در کشوری آفریقایی که 85% جمعیت آن بیسواد هستند، حق دسترسی به فرهنگ یعنی حق باسواد شدن و توانایی خواندن و نوشتن پیدا کردن، اما در جامعهء انگلستان که حدود 99% جمعیت آن باسواد هستند، حق دسترسی به فرهنگ به معنای حق دسترسی به امکانات مشارکت فرد در تولید فرهنگ خواهد بود. اما مقوله دموکراتیزهکردن فرهنگ به معنای داشتن آزادی بیان، آزادی خلاقیت و آفرینش خلاقیت است. داشتن استقلال فرهنگی به این معنا که فرد بتواند مستقل از قدرتهای موجود در جامعه عمل کرده و دیدگاهها و نظرات خود را ارائه کند. این شبیه دموکراسی سیاسی است به این معنا که فرد بتواند مشارکتی کاملا دموکراتیک داشته باشد و این که حکومتها هم به شکل کاملا روشمند حقوق و امنیت فرهنگی فرد را تضمین کنند. ایجاد خانههای فرهنگ، ایدهای که «آندره مالرو» برای همگانی کردن فرهنگ برای اولین بار در فرانسه مطرح کرد تمهیدی در راستای تحقق دموکراتیزه کردن بود ( فاضلی، 1388).
گفتمان سوم؛ گفتمان سوم همزمان با چرخش فرهنگی در علوم اجتماعی شکل گرفته و دولتها و سازمانهای مرتبط و از همه مهمتر جنبشهای اجتماعی پیشرو عامل گسترش این گفتمان بودند.
و اما سالها پس از استقبال مدیران فرهنگی و دولتمردان نسبت به تجدیدنظر در استراتژیهای مدیریتی خود در روند اداره دولت-ملتهای غربی، در دو دههی آخر سده بیستم شاهد پیدایش مراکز و نهادهایی نیز برای مطالعه سیاست فرهنگی در بسیاری از جوامع «جهان اول» بودیم. نمونههای برجسته آن عبارتند از: موسسه مطالعات سیاست فرهنگی در دانشگاه چوئو در توکیو؛ مرکز مطالعات سیاست فرهنگی در مدرسه سلطنتی علوم اطلاعاتی و کتابداری در کپنهاگ؛ مرکز استرالیایی سیاست فرهنگی و رسانه ای دردانشگاه گریفیث در بریزبین؛ مرکز مطالعه سیاست فرهنگی در دانشگاه وارویک؛ مرکز مطالعات سیاست فرهنگی در دانشگاه شیکاگو؛ سیاست فرهنگی و طرح تولیدی در مرکز مکزیکی دانشگاه تگزاس در آستین، مرکز هنرها و مطالعات سیاست فرهنگی در دانشگاه پرینستون؛ خصوصی سازی طرح فرهنگی در دانشگاه نیویورک و مرکز پژوهشهای فرهنگی در دانشگاه وسترن سیدنی … .( میلنرو براویت ،1385: 296) و انجمن مطالعات فرهنگی جهانی در دانشگاه دولتی بینگهمتون در شهر نیویورک امریکا، مرکز مطالعات فرهنگی و مردمی دانشگاه عالی کلارمونت در
ایالت کالیفرنیای امریکا و انجمن مطالعات فرهنگی استرالیا (طرح پژوهشی شناسایی ساختار مراکز و موسسات مطالعات فرهنگی در جهان: 1383(.
نسبت مطالعات فرهنگی با سیاست
این بخش را با این جمله آغاز میکنم که مطالعات فرهنگی ذاتا سیاسی است. دلایل و مستندات بسیاری گواه براین ادعا هستند. نخست‌ آنکه مطالعات فرهنگی با جنبشهای مختلف اجتماعی از جمله جنبش ضداستعماری، نژادگرایی و به میدان آمدن گروههای حاشیهای مثل زنان و سیاه پوستان و … با مجموعه مولفههای عصر پسامدرنیسم پیوند دارد و همانطور که نعمت الله فاضلی (1389)در وبسایتش مینویسد “به تعبیر یکی از نویسندگان، خرد پسامدرن است”. به بیانی دیگر باید گفت مطالعات فرهنگی یک شیوه تحلیل فرهنگی است که با مقتضیات مختلف دوران پیوندی سیاسی خورده است. علاوه براین آغاز کار مطالعات فرهنگی با متفکران چپ ، همچون استوارت هال، جیمسون، ویلیامز و … بوده است که به عنوان چهرههای اپوزوسیون به نقد جامعه سرمایهداری پرداختهاند و دست اندرکار دانش انتقادی برای رهاییبخشی بودهاند. همچنین باید اضافه کرد که برخی ارتباط تنگاتنگی میان مطالعات فرهنگی و پست مدرنیسم قائل شدهاند تا آنجا که آن را دانشی میدانند که به وجه خاص پسا مدرن جامعه غرب میپردازد. از این منظر هم باز با بنیانهای سیاسی جامعه ارتباط پیدا میکند . از منظری دیگر که در این پایاننامه موردتوجه ما نیز هست مطالعات فرهنگی با برنامهریزی و سیاستگذاری ارتباط پیدا میکند. اما در این حالت دیگر انتقادی و اپوزیسیون نیست و برعکس در جهت تثبیت و کمک به سیاستگذاران عمل میکند. از این منظر دانشی است راهبردی در اختیار سیاستگذاران قرار میدهد تا به نحو مطلوبتر و علمیتری نهادها و موسسات فرهنگی را مدیریت و رهبری کند.
این قسمت را با یک پرسش مهم ادامه میدهم ” آیا اساسا امکان جای دادن مطالعه سیاست فرهنگی در حوزه مطالعات فرهنگی فراهم است؟” برایان فی در کتاب «نظریه اجتماعی و عمل سیاسی» (1383) استدلال میکند که هر گونه نظریه و علم اجتماعی اعم از پوزیتیویستی، تفسیری یا انتقادی با عمل سیاسی پیوند دارد . این پیوند در مورد مطالعات فرهنگی به مثابه نوعی نظریه یا علم اجتماعی نیز قابل قبول به نظر میرسد. مروری اجمالی بر متون برجسته مطالعات فرهنگی در طول نیم قرن گذشته خود حاکی از توجه خاصی است که اصحاب مطالعات فرهنگی در آثار نظری و پژوهشهای عملی خویش نسبت به سیاست و در نگاهی کلیتر حوزه قدرت نشان داده و حتی شخصیترین تجربیات را در پرتو مناسبات اجتماعی و سیاسی کلان تحلیل کردهاند.
این نسبت در جریان مطالعاتی اخیر مطالعات فرهنگی جهتگیری متفاوتی را درحال تجربه کردن است. کسانی همچون تونی بنت، استوارت کانینگهام، مک گویگان، جان فیسک، لارنس گراسبرگ و میگان موریس ضمن تاکید بر لزوم بازاندیشی درمورد رویکرد انتقادی مطالعات فرهنگی همچنان از آن به عنوان رشتهای که اساسا به بررسی «روابط بین فرهنگ و قدرت» می‌پردازد یاد می‌کنند( روبرت، 2000؛ مکگویگان، 2004).
از دیدگاه این گروه بارزترین نقطه تلاقی مطالعات فرهنگی با سیاست، سیاست فرهنگی است. تنها بسته به نحوه تلقی و رویکرد ما به مطالعات فرهنگی، شکل و نوع این رابطه متفاوت خواهد بود. نباید فراموش کرد که سیاستگذاری همانطور که شور و رایت(8: 1997) میگویند خود یک مقوله فرهنگی و تکنولوژی قدرت و زبان و گفتمان آن، کلیدی برای تحلیل معماری روابط قدرت مدرن محسوب می شود. علاوه براین سیاست فرهنگی خود به مثابه بخشی از سیاستگذاری عمومی به تبع در ارتباط نزدیک با قدرت قرار دارد.
کانینگهام (2003: 22) یکی از کسانی است که به بررسی نحوه برقراری ارتباط میان مطالعات فرهنگی با نظریهپردازی و تحقیق سیاست محور توجه نشان داده است، در تعریف مطالعات فرهنگی نیز اساسا آن را یک زمینه مطالعاتی بین رشتهای توصیف میکند که علاقه مند به بحث سیاست فرهنگی و درگیری عملی با آن در دو وجه تحلیل سیاست و صورتبندی سیاست است. این زمینه مطالعاتی نسبتا جدید که طرح اولیهاش از سوی میشل فوکو ارائه شده است طیف گستردهای از فرآیندهایی را دربرمیگیرد که در شکلبندی، پیاده سازی، اجرا و ابداعات و ابتکارات دولتی در حمایت از فعالیتهای فرهنگی مورد استفاده قرار میگیرد و قابلیتهای متعددی برای سه گروه نظریهپردازان، تحلیلگران و عاملان سیاست فرهنگی فراهم آورده است.
در فصل پیش به توضیح سه نسل یا قرائت از مطالعات فرهنگی پرداختیم. همانطور که گفته شد قرائت متاخر درصدد پرداختن به دنیای واقعی و سودمند ساختن مطالعات فرهنگی است و توجه خاصی به سیاستگذاریها نشان میدهد. در این نحله فکری سیاست فرهنگی شاخهای از مطالعات فرهنگی محسوب میشود که به مطالعه اداره عملی سرمایههای فرهنگی، به عنوان چیزی جدا از تحلیل متون و رفتارهای فرهنگی میپردازد (میلنر و براویت، محمدی، 1385: 318). به عقیده کانینگهام (2003:17) این حوزه مطالعاتی جدید سوالات بسیاری را از سوی گروههای مختلف با جهتگیریهای سیاسی مختلف پیش روی مطالعات فرهنگی قرار داده است. در این جا سه موقعیت جهانی مطرح است:
الف – طیف سیاسی از چپ تا راست :در حوزه نگرشهای سیاسی از چپ تا راست از یافتههای علوم انسانی استفاده می-شود که خود نوعی رهایی از مطالعات فرهنگی آکادمیک محسوب میشود و بیش از همه در پی یافتن ریشههای ارتدوکسی در کردار انتقادی و سیاسی است تا بازسازی دقیق پست مدرنیسم. این کار نوعی ریشهیابی مطالعات فرهنگی به عنوان یک ابداع شجاعانه در ادبیات موجود علوم اجت
ماعی ارتودکسی نیز محسوب میشود. نمونه این مورد را میتوان در مقاله میگان موریس با عنوان «ابتذال در مطالعات فرهنگی» جستجو کرد که در آن نویسنده (1385: 73-219) به قواعد و قراردادهای موجود در مطالعات فرهنگی حملهور میشود و رویکردهای متن محور آن و تاکیدش بر پوپولیسم را موردانتقاد قرار میدهد. انتقاد دیگر در اینجا متوجه ویژگی تصوری و انتزاعی وجه انتقادی علوم انسانی است (کانینگهام ، 2003: 17).
ب- در نقطه مقابل شاهد ظهور اندیشه راست در علوم اجتماعی بوده ایم که به مطالعه مجموعهای از تغییرات اخیر در اروپای شرقی و روسیه میپردازد؛ تغییرات بلندمدت جهانی که به سمت بین المللی شدن در حرکت است و ارتباط مطالعات فرهنگی با رویکردهای نومارکسیستی را به چالش میکشد. از این منظر با مقولاتی همچون ضدسرمایهداری و مصرفگرایی، رمانتیسم و مقاومت خردهفرهنگی در متون کلاسیک مطالعات فرهنگی مواجه میشویم. سوال مهمی که در اینجا مطرح میشود آن است که مفصلبندی سیاست و فرهنگ در جوامع مدرن غربی چگونه صورت میگیرد؟ مثال بارز این بحث نقد جان کارلی بر مقاله “تاچریسم و نقد چپ ” اثر استوارت هال و حمله به سیاست تئوری کلان است که ضعف بزرگ آن فقدان مبانی تجربی معتبر و قابل اتکاست(همان).
ج- یک جهت گیری سیاسی متمرکز دیگر نیز وجود دارد که در جستجوی موقعیت چشماندازهای مطالعات فرهنگی درون زمینههای سیاست عمومی است که در آن ها قواعد و قراردادهای آکادمیک اولویتی ندارند. نمونه برجسته این رویکرد موقعیت علوم انسانی چپ است که از محدودیتهای گفتمان آکادمیک آگاه است. از این منظر توجه اصلی معطوف به موقعیت متزلزل علوم اجتماعی راست و بیاعتنایی نسبت به بیاعتباری مبانی مطالعات فرهنگی (مانند ارزشهای روشنگری چون آزادی، برابری و اتحاد ) از دهه 90 میلادی بوده است(همان).
سیاست‌ فرهنگی