چرخش در مطالعات فرهنگی
فراخوان برای چرخش در سیاستگذاری فرهنگی رخدادی بسیار رادیکال و متاخر است. پیش از این مطالعات فرهنگی، سیاستگذاری فرهنگی یا امکان کارکردن با دولت یا سازمانهای تجاری را چندان جدی نمیگرفت، حتی همیشه با اکراه به آن مینگریست. اما طی دهه 1980 و 1990 بحثی مهم در سیاستگذاری فرهنگی مطرح شد که تونی بنت استرالیایی در این چرخش نقش کلیدی را بازی کرده است (بارکر،1387 :758).
تونی بنت اینگونه استدلال میکند که شرایط و فرآیندهای حکومتی و سیاستگذاری را باید به عنوان اشکال و حوزههای مختلف فرهنگی تلقی کرد (1992:5) این بدان معناست که روشنترین وظیفه تحلیلگر مطالعات فرهنگی ائتلاف با فرآیندهای حکومتی و تلاش برای تاثیرگذاری بر آنها است. مبنای هر دو شکل مطالعه در مورد سیاستهای فرهنگی پذیرش دولت است یعنی موضعی که پیش از آن در مطالعات فرهنگی ناشناخته بود. مطالعات فرهنگی نسبتا در مقابل سیطره دولت مقاومت میکرد. درواقع مطالعه سیاستها و خط مشیهای فرهنگی به یک معنا با بازگشت به دولتمداری در مقابل راست جدید میایستد (دیورینگ، 1378: 28) این بازنگری همراه است با تغییر از مدل هژمونی و درگیری گرامشی در سطح زندگی روزمره در سطح کلان به مدل حکومتمندی فوکو که به تنظیم روابط خرد قدرت توجه دارد (گویگان،1387: 32).
در کنار بنت میتوان از صاحبنظرانی هم چون مک گویگان یاد کرد که با تأیید مطالعات فرهنگی انتقادی استدلال میکنند که مطالعات فرهنگی باید به مطالعه سیاستهای فرهنگی بپردازد و از این راه به جنبشهای پیشرو ترقیخواهانه برای تحقق عدالت اجتماعی و فرهنگی کمک کند(مک گویگان، 2004: 4). گویگان و کسانی همچون کلنر (1997) ضمن حملههای بیرحمانه به گفتمان غالب در مطالعات فرهنگی که متوجه متن محوری افراطی و ویژگی پوپولیستی آن و ناتوانیاش در درگیرشدن با سیاست فرهنگی میباشد خواهان درگیری کامل مطالعات فرهنگی با اقتصاد سیاسی فرهنگ یعنی پرسشهایی از مالکیت، نهادها، کنترل و قدرت در برهه تولید محصولات فرهنگی میباشند (بارکر: 756).
انتقادات اصلی این گروه معطوف به درک سادهانگارانه از مفاهیمی چون مقاومت، محدودشدن به مطالعات توصیفی، تحلیل ناقص از کردارهای فرهنگی بود و برای رهایی مطالعات فرهنگی از این خطرات، حرکت به سوی شکلگیری و تقویت مطالعات فرهنگی موثر به معنای گرایشی که در جهت تغییر و بهسازی فرهنگی به صورتی کاربردی حرکت کند پیشنهاد دادند (بارکر، 2003). دراین مسیر نقش سیاستگذاری فرهنگی با توجه به متون تولیدی مطالعات فرهنگی پررنگ میشود.
مطالعات فرهنگی از ابتدا دلمشغول رهاییسازی با ادعاهای اغراقآمیز در مورد تاثیر سیاسی آن از طرف شارحان یا مخالفانش بوده است. اما درواقع شکاف بزرگ بین تظاهرها و ادعاهای سیاسی مطالعات فرهنگی و اثرات عملیاش دیده شده است به گونهای که ارتباطات بین نقد فرهنگی در دانشگاه و جهان بزرگتر قدرت یا جهان واقعی سیاست آن چنان که باید با ظرافت و دقت مورد توجه و بررسی قرار نگرفته است (گویگان، 2003: 28).
در انتقاد نسبت به فانتزی بودن مطالعات فرهنگی گوییگان این را نیز اضافه میکند که تحلیلگران فرهنگی به هیچ وجه متعهد نیستند که مطالعات خود را به کردارهایی محدود کنند که پیش از هر چیز مربوط به دلالت، مبادله نمادین، لذت و هویت باشد. حوزه مطالعات فرهنگی از این منظر ممکن است بیحساب وکتاب و اتلافکارانه دانسته شود (گویگان، 1387: 47).
درمجموع باید گفت مطابق با این نظریات از دهه 1990 به بعد شکافی در مطالعات فرهنگی رخ داد که عامل و مبنای تقسیم مطالعات فرهنگی به دو دوره کلاسیک و متاخر گردید.
براین اساس کسانی همچون گویگان براین باورند که مطالعات فرهنگی اولیه درصدد برقراری ارتباط با فرهنگ در معنای انسان شناختی بود؛ یعنی ارتباط با رسومات و راه های معمول زندگی روزمره و منحصرا خودِ فرهنگ(Culture با حرف C بزرگ) را به چالش کشید- که این در نوع خود یک حرکت موفق پوپولیستی در بازی سیاسی-دانشگاهی بود( مک گویگان به نقل از بنت، 1992: 97)
به تعبیر فیسک (1998) نیز دگرگونی مورد نظر در مطالعات فرهنگی اولیه به نحوی انقلابی و خانمان برانداز عمل میکند و نتایج خوشایندی هم درپی نخواهد داشت. بنابراین در برابر این خواست(دگرگونی رادیکال) دگرگونی تدریجی و پیش رونده در مطالعات فرهنگی اهمیت مییابد. پروژه‌ای که بدون ترس از اتهام محافظه کاری بر کاربردی بودن تاکید میکند و کار خود را از طریق «همزیستی» و «سرکردن» با این یا آن نهاد قدرت به پیش می برد.
تفاوت مهم دیگر بین مطالعات فرهنگی اولیه و متاخر کمرنگ شدن باور نسبت به امکانپذیری سوسیالیسم و ورود و توسعه سیاست خرد مصرف، مقاومت و هویت و دیگر مداخلات انتقادی مربوط است که منجر به مسکوت شدن مطالعات فرهنگی شدند. استوارت هال به عنوان سردمدار نسل دوم مطالعات فرهنگی در عین حفظ لحن انتقادی مجددا به موضوع هویت توجه نشان می دهد(هال و دو گی،1996). سایر اندیشمندان مانند بنت (پیشگام نسل سوم مطالعات فرهنگی) نیز از طریق پرداختن به مفهوم «سودمندی» به موضوع «مدیریت» توجه نشان دادند(گویگان، 1387: 41-42).
تفاوت دیگر به رویکرد کلگرایانه مطالعات فرهنگی باز میگردد. درحالی که ویلیامز (58: 1971) در مطالعه شیوه زندگی چشم انداز کلگرایانه تحلیل فرهنگی را بنیان نهاد. مفسرین متاخر هم چون نیک کولدری(2000) اندیشه کلگرایانه را یک مسئله میدانند تا یک راه حل. پیشنهاد این گروه مطالعه جریانهای معنا و تعامل، فرهنگ تفکیکگر و تمایزگر در هر موقعیتی و نه فرهنگ
به عنوان کلیتی یکپارچه و مشخص است(گویگان،1387 :ص 42).
یکی دیگر از منتقدان سرسخت مطالعات فرهنگی کلاسیک میگان موریس است. وی در مقالهای با عنوان ابتذال در مطالعات فرهنگی به قواعد و قراردادهای موجود در مطالعات فرهنگی حمله ور میشود و رویکردهای متنمحور آن و تاکیدش بر پوپولیسم را به شدت مورد انتقاد قرار میدهد(موریس،1386: 219). یک انتقاد مهم دیگر در اینجا متوجه ویژگی تصوری و انتزاعی وجه انتقادی علوم انسانی است )کانینگهام، 2003: 17).
مدافع دیگر رویکرد اخیر کلنر (1997) است؛ وی به کارگیری اقتصاد سیاسی را در مواجهه با مطالعات فرهنگی متنی توصیه میکند و آن را قادر به انجام امور زیر میداند:
نشان دادن چگونگی وقوع تولید فرهنگی در روابط خاص تاریخی، سیاسی و اقتصادیای که به معانی متنی ساختار میدهند.
برجسته کردن روش سازماندهی جوامع سرمایه داری بر طبق شیوه مسلط تولیدی که بر کالایی شدن و تعقیب سود متمرکز است.
جلب توجه به این واقعیت که فرهنگ را حاملان سلطه و فرودستی تولید میکند.
روشن کردن محدودیتها و دامنهای از گفتمانها و متون سیاسی و ایدئولوژیکی که در نقاط اتصال تاریخی خاص ممکن میشوند (بارکر، 1387: 756-757).
در مجموع باید گفت بازتعریف مطالعات فرهنگی و نسبت آن با سیاست فرهنگی به تبع تبدیل قدرت اقتصادی و سیاسی به قدرت فرهنگی امری ضروری است (کانینگهام، 2003: 17). در این جا مفهوم بازتعریف شده انتقادگری باید به مفهومی مرکزی در مطالعات فرهنگی تبدیل شود اتفاقی که از 1990 شروع شده است و در یک فضای بین رشتهای به پیشرفت در حوزه مطالعات فرهنگی نیز کمک خواهد کرد (کانینگهام، 2003: 19).