هریک از این عرصهها در ارتباط بسیار نزدیک با سوالات گستردهتر قدرت و نیز پرسشهایی که در قلمرو سیاست فرهنگی مطرح است قرار دارند. گوردن و ویدن(1995: 13) پرسش از این موارد را مطرح میکنند:
قدرت نامگذاری و نامیدن
قدرت بازنمائی عقل سلیم
قدرت آفرینش نسخههای اداری و رسمی
قدرت بازنمائی جهانی اجتماعی مشروع و قانونی
قدرت نامگذاری و نامیدن؛ قدرت نامگذاری در مرکز سیاست استعماری جای دارد. قدرتهای استعمارگر نه تنها کشورها و مردم را در فرآیندی که مرزهای کشورها را باز تعریف میکنند و مبنایی اختیاری و قراردادی برای تعیین مرزها ابداع میکنند مجدداً نامگذاری کردهاند بلکه میراثی را در این کشورها به جای گذاشتهاند که منجر به عقبماندگی کشورهای مستعمره سابق شده است. میراث استعماری خود سرمنشا برچسبزنی نژادی گروهها با عناوینی مثل «تنبل»، «کاکاسیاه»، «وطن پرست» یا “جنایتکار” بوده است که نشانهها و آثار آن را در جوامع کنونی هم میتوان سراغ گرفت(همان).
قدرت بازنمائی عقل سلیم؛ قدرت بازنمائی عقل سلیم، قدرت را برای تجسم بخشیدن و مفصلبندی اندیشهها و ارزشهای بنیادین ما به کار میگیرد و به عنوان مثال شامل آنچه درست یا غلط، خوب یا بد، مناسب یا نامناسب زیبا یا زشت به حساب میآید، میشود. شاید دستاورد مهم تاچریسم در بریتانیا روش و استراتژی تسلط بر عقل سلیم در نتیجه طبیعی سازی فردگرایی بود(همان).
قدرت آفرینش نسخههای اداری و رسمی؛ قدرت خلق نسخههای اداری و رسمی ارائه گزارشهای پرطمطمراق از امور یکی از ویژگیهای موسسات و نهادها محسوب میشود که تمامی عرصههای زندگی اجتماعی و فردی را تحت تاثیر قرار میدهد و به عنوان مثال شامل پیمایشها، بیانیهها، صورتجلسات دولتی، گزارشهای رسانهها و پلیس، روایتهای آکادمیک از تاریخ و مردم نگاری در جوامع دچار تبعیض نژادی و جنسیتی میشود که به مثابه مکان دائمی منازعات عمل کرده است(همان).
قدرت بازنمائی جهانی اجتماعی مشروع و قانونی؛ دراینجا قدرت برای صحبت از سوی مردمی محترم (به لحاظ معیارهای مورد قبول در عرف جامعه) بهکار گرفته میشود. این مورد در ارتباط نزدیک با قدرت بازنمائی عقل سلیم قرار دارد. یعنی تعریف و یا درواقع تعیین آنچه درست، خوب و زیبا است. به عنوان مثال در رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری نیکسون و ریگان، با هدف جلب آراء مردم، هر دو خواستار بازنمائی اکثریت خاموش مردم سفیدپوست، طبقه متوسط، خداترس و مذهبی بودند؛ گروهی که معرف نوعی شهروندان بریتانیایی و امریکایی محسوب میشوند و کسانی که جز در زمان پرداخت مالیاتها همواره نادیده گرفته میشدند. در هر مورد موضوع بحث درواقع این است که قدرت معنای چیزها را تعیین میکند. اینکه چگونه معانی تعریف میشوند به میزان زیادی تعیین میکند چه کسانی به منابع اجتماعی و ثروت دسترسی دارند که برای زندگی محترمانه ضروری است(همان).
فرهنگ، عرصه سلطه و مقاومت
به طور کلی در جوامع انسانی تقسیمات اجتماعی، جنسی و نسبتهای خویشاوندی مانند تقسیمات بین زنان و مردان و تمایز میان گروههای خویشاوندی مختلف وجود دارد که بازتولید آنها در سطح گستردهای از طریق فرهنگ صورت میگیرد. نکته مهمی که در اینجا وجود دارد این است که این تقسیمها و طبقه بندیها که از طریق و به واسطه نظامهای عقیده، شعائر و مراسم اجتماعی، ایدئولوژیها و سایر شیوههای تفکر و عمل بینالاذهانی به حیات خود ادامه دادهاند به ندرت به شکل برابر صورت میگیرد. این نابرابری را به وضوح میتوان در میان زنان و مردان، سفیدان و سیاهان و میان طبقات کارگر و طبقات متوسط و برخوردار در کشورهای غربی در دوره معاصر مشاهده کرد، هرچند بسیاری از جامعهشناسان و تمامی جبرگرایان اقتصادی این نکته را تقریبا نادیده میگیرند که روابط نابرابر در ارتباط بسیار نزدیکی با پرسشهای(ی از ) فرهنگ قرار دارد. زبان، خانواده، نظام آموزشی، رسانهها، قانون و سازمانهای مذهبی نمونههایی از موسسات و نهادهای فرهنگی هستند که از طریق آنها تسلط نسبی برخی گروهها بر سایرین محقق میشود(همان:4).
اگر در چنین جامعهای سوال شود کدام رویهها و محصولات فرهنگی از بیشترین ارزش برخوردارند پاسخ رویهها و محصولات فرهنگی گروه مسلط و سنتهای گذشته منطبق با منافع گروه مسلط خواهد بود. این خود حاکی از آن است که نابرابری اجتماعی از طریق فرهنگ مشروعیت مییابد و شکل قانونی به خود میگیرد. نکته دیگر این است همانطور که تسلط گروه ابعاد فرهنگی خودش را دارد مقاومت در برابر سلطه نیز باید دستکم اگر موفق باشد در فرهنگ و تجربه ریشه داشته باشد. درواقع جنبشهای رهائی بخش زنان و یا جهان سوم که برای رسیدن به برابری اجتماعی و یا استقلال سیاسی شکل گرفتهاند صرفا مبارزات نظامی برای به رسمیت شناخته شدن نبودند بلکه تلاش برای تغییر نظام آموزشی، الگوی کنترل در رسانههای ملی، بازنویسی تاریخی، نوسازی و احیاء بشر را نیز شامل میشدند( همان:5).
از این رو میتوان مشروعیت روابط اجتماعی نابرابری و منازعه بر سر تغییرشکل آنها را مفاهیم مرکزی سیاست فرهنگی دانست. بنابراین این سیاست فرهنگی است که معانی رویه های فرهنگی و اینکه کدام گروهها و اشخاص قدرتِ تعریف این معانی را دارند، تعیین می کند. علاوه براین سیاست فرهنگی با ذهنیت و هویت نیز در ارتباط است به این دلیل که فرهنگ نقش مرکزی مهمی در ایجاد احساس نسبت به خود بازی میکند. منازعات و کشمکشهای فرهنگی اغلب احساسات هیجانی عمیقی-احساس پدرسالاری، نخبه گرایی، ض
دنژادپرستی و غیره- را تولید و یا منعکس میکند که همگی ضرورتا به عینیت و ذهنیت مرتبط هستند. اشکال ذهنیت که بدانها اشاره شد نقش بسیار مهمی دارد در تعیین اینکه آیا ما در مقابل روابط قدرت موجود تعظیم و یا مقاومت میکنیم. علاوه براین برای گروههای حاشیهای و تحت ستم، ساخت هویتهای جدید و مقاوم یک بعد اساسی منازعات سیاسی گستردهتر برای تغییر شکل جامعه نیز محسوب میشود. از اینرو سیاستهای طراحی شده در حوزه فرهنگ همچون سیاست فرهنگی طبقه، جنس و نژاد مولفههای تعیین کننده در دسترسی به ثروت و قدرت اجتماعی و بازتولید روابط نابرابری را در جوامع غربی تشکیل میدهند. شیوع و فراگیری مستمر این ساختارهای نابرابری سوالات بسیاری را برای کسانی که علاقهمند به سیاست فرهنگی هستند مطرح میکنند (همان:6-5)، سوالاتی همچون:
آنچه فرهنگ با سیاست (با کشمکشها و منازعاتی برای حفظ یا مقاومت در برابر قدرت) انجام میدهد چیست؟
فرهنگ چه نقشی در بازتولید و نزاع بر سر تقسیمات اجتماعی مرتبط با طبقه، جنسیت و نژاد ایفا میکند؟
چه بر سر سیاست فرهنگی سنتی مبتنی بر طبقه میآید؟
سیاستهای فرهنگی فمینیست سیاه و ضد نژادپرستی چیست؟
در این میان نقش موسسات و نهادهای فرهنگی نیز بسیار مهم و قابل تامل میباشد. نهادها و موسساتی که سنتهای فرهنگی و میراث ملی را ساخته و بازتولید میکنند و یکی از مکانیسمهای این بازتولید مستثناکردن آنچه به مثابه «دیگران» بدان نگریسته میشود است. فرهنگ عامه پسند، آثار مربوط به زنان و هنرمندان و نویسندگان آسیائی و سیاه و اقلیتهای قومی، زبانی و دینی و هنر ابتدائی فرهنگ های غیرسفید را می توان در شمار مصادیق این استثناسازی قرار داد. همانطور که اشاره شد چنین مکانیسمهایی به انعکاس روابط قدرت اجتماعی گستردهتر و همچنین برتری بخشیدن سفیدپوستان طبقه متوسط بر سایرگروههای طبقاتی موجود درجامعه و علایق مردان بر زنان معطوف شده است(همان:10-9).
با این توضیح باید اعتراف کرد برای اینکه بتوان افراد را به سوژهها و یا گفتمانها تبدیل کرد (از افراد سوژهها یا گفتمانهایی ساخت ) نیازمند مواردی مبتنی بر رویهها، موسسات و نهادهای اجتماعی هستیم. طیف گستردهای از موسسات و نهادهایی به ایجاد حسی از هویت ملی بریتانیایی، امریکایی و یا ایرانی و مسلمان آن هم از طریق مکانیسمهای آموزشی، تولیدات رسانهای به ویژه مطبوعات و تلویزیون کمک میکنند. از این منظر بریتانیایی، ژاپنی و یا ایرانی بودن هرگز تنها یک مفهوم ساده نیست بلکه یک دلالتگر متکثر به حساب میآید که اغلب حامل معانی و احساسات رقیب و متناقض است. هیچ یک از این معانی و احساسات قویتر از دیگری نیستند. برای مثال ساختار غالب بریتانیایی بودن به عنوان مردی سفیدپوست دلالتهای جدی و پیچیدهای برای بریتانیاییهایی دارد که به واسطه آنها به حاشیه رانده شدهاند یا از حقوق اجتماعی محروم شدهاند. دراینجا نه فقط با ساختارهای مسلط بریتانیایی بودن سروکار داریم که بریتانیاییهای غیرسفیدپوست را نامشهود و غیرقابل رویت میسازند، بلکه این محرومسازی خود مبنایی برای رویتپذیری اجتماعی گسترده اکثریت مورد تایید برمبنای عواملی چون عامل نژاد نیز بوده است (همان: 16).