وی میگوید این زمان ماست که شاهد بزرگترین کشف انسان یعنی فقدان الوهیت است. وی در سخنرانی مشهور خود، اگزیستانسیالیسم و اومانیسم میگوید: «ما تنهاییم، بدون دستاویزی که عذرخواه ما باشد… واجب الوجودی نیست. باید همه آثار مترتب بر آن را از ابتدا تا انتها پذیرفت… وقتی واجب الوجود را به عنوان سرپرست بشر حذف کردیم، مسلماً کسی باید برای آفرینشِ ارزشها جای او را بگیرد.»
طرح سارتر با دریافت نیستی خدا و الحاد آغاز و به اومانیسم ختم میشود. به تعبیر خود او، اگزیستانسیالیسم استنتاج آثار وضعیت نیستی خداست. تازه با این کشف بنیادی است که راه فهم درست انسان از خویش گشوده میشود. اصل اول اگزیستانسیالیسم از همین دریافت اخذ میشود؛ «بشر هیچ نیست، مگر آنچه از خود میسازد.»؛
با رفتن خداوند، انسان در جهت التزام به همه اعمال و تصمیمهای خود به سوی احراز خدای خویش شدن گام برمیدارد: «نخستین کوشش اگزیستانسیالیسم آن است که فرد بشری را مالک و صاحب اختیار آنچه هست، قرار دهد و مسئولیت کامل وجود او را بر خود او مستقر کند… بشر بدون هیچ گونه مددی، محکوم است که در هر لحظه بشریت را بسازد.»
این وضعیت تبعات بسیار سختی دارد و سارتر اظهار میکند که شخصاً از این کشف و ابراز آن خرسند نیست. انسان در درک وضعیت جدید ملزم است که خود ارزشها را بیافریند، خود معنا ببخشد: «… زندگی به خودی خود هیچ نیست، اما به عهده شماست که به زندگی معنایی ببخشید. “ارزش” چیزی نیست جز معنایی که شما برای آن بر میگزیند.» (مصلح، 1387، 180)
نظر کییرکگور این است که انسان بنفسه قابل و مستعدّ وصول به معرفت یقینی نیست، و در زندگی خود تنها بواسطه قسمی حادثه فوقالعاده و اعجازگونه میتواند چنین معرفتی حاصل کند. اما برای آدمی این معجزه دانش و شناخت فقط درصورتی مهم و بامعنی و قطعی است که بدون حساب سود و زیانِ این تبدّل و انتقال، خواهان و آرزومند آن باشد.
کییرکگور پس از ابراز این شکاکیت میگوید که راه نجات انسان از جهل این است که وضع و حالت غمانگیز و فاجعهآمیز خود را بشناسد وسپس، چشم بسته، یعنی نه بوسیله عقل و منطق بلکه به نور ایمان، در جستجوی راهی برآید خارج از آن وضع و حالت نکبتآمیز و تأسفآور. زیرا فقط ایمان است که میتواند صورتی از رابطه و اتصال میان انسان و خدا در تجربه تاریخی انسان باشد.(پاپکین و استرول، 1375، 294) و در ادامه میآورد: تنها آگاهی و اطلاعی که در حالت تاریک جهالت داریم، یا آگاهی تاریخی مربوط به واقع امر و درباره تجربه ماست، یا اطلاعی است که منطقاً در خصوصِ مفاهیم حاصل شده است. اما هرگز هیچکدام از آنها را نمیتوانیم بگوییم که درباره چیزی در عالم بالضروره حقیقی است یا نه. ما در حالت ناروشنشده (جهل) خود کاملاً غیرقابل و نامستعدّیم که بگوییم خدا وجود دارد. درواقع، جهل ما این است که عدم وجود او با آگاهی ما سازگارتر است تا وجود او. (پاپکین و استرول، 1375، 295)
دو مکتب اگزیستانسیالیستی
ژان پل سارتر میگوید: آنچه کار را پیچیده می کند، این است که اگزیستانسیالیستها به دو دسته تقسیم میشوند: دسته اول اگزیستانسیالیستهای مسیحی، که من یاسپرس و گابریل مارسل پیرو مذهب کاتولیک را، از زمره آنان میشمارم و دسته دوم اگزیستانسیالیستهای غیر مذهبی یعنی هایدگر و اگزیستانسیالیستهای فرانسوی و خود من. وجه مشترک این دو گروه تنها این است که همه معتقدند وجود مقدم بر ماهیت است، یا به عبارت دیگر، فلسفه را باید از درونگرایی آغاز کرد. به راستی مفهوم این عبارتها چیست؟ (سارتر، 1386، 25)
ما بر عکس دکارت و کانت، به وسیله «میاندیشم»، خویشتن را رویاروی دیگری مییابیم. وجود دیگری به همان اندازه برای ما مسلم و مطمئن است که وجود خود ما. بدین گونه، فرد آدمی که از طریق «میاندیشم» مستقیماً به وجود خود پی میبرد، در عین حال وجود همه افراد دیگر بشر را نیز درمییابد، و دیگران را به منزله شرط وجود خود میشناسد. درمییابد که خود نمیتواند هیچ باشد (بودن، به معنای اصطلاحی شوخ بودن، شریر بودن، حسود بودن) مگر آنکه دیگران وی را این چنین بشناسند.(سارتر، 1386، 57)
من برای اینکه فلان حقیقت را درباره خود تحصیل کنم، باید از دیگران «عبور کنم». «دیگری» لازمه وجود من است؛ همچنانکه برای معرفتی که من از خویشتن دارم وجود دیگری لازم است. در این شرایط، کشف خویشتن من، در عین حال، موجب کشف وجود «دیگری» نیز میشود. وجودی که چون اختیاری در برابر من قرار دارد و اندیشه و تمایل او جز این نیست که موافق یا مخالف من باشد. بدین گونه، ما بلافاصله جهانی را کشف میکنیم که به نام درون گرایی متقابل میخوانیم. در این جهان است که آدمی تصمیم میگیرد که خود چه باشد و دیگران چه باشند. (سارتر، 1386، 58)
اراده
در برابر سرمایهداری که از انسان یک حیوان اقتصادی میساخت، و در برابر مارکسیسم که از انسان یک شیء مادی سازمان یافته! در برابر کاتولیک که انسان را بازیچه بیاراده یک نیروی حاکم غیبی (مشیت) میخواند، و در برابر ماتریالیسم دیالکتیک که او را بازیچه بیاراده تکامل جبری ابزار کار؛ اگزیستانسیالیسم از انسان یک خدا ساخت! و در برابرش پرشکوهترین ستایشها؛ «همه موجودات این جهان» وجودشان پس از تعیین حقیقتشان تحقق مییابد مگر انسان که حقیقتش پس از وجودش تکوین مییابد. درخت گردو یا طوطی گویا، قبل از موجود شدن معلوماند که چیستند و چه خواهند بود، اما انسان اول موجود میشود، معلوم نیست که چگونه خواهد بود؟ چگونه خواهد شد؟ چگونگیاش را او خود خواهد ساخت، ماهیتش
را او خود انتخاب خواهد نمود!
پس انسان نه آفریده خدا است، نه آفریده طبیعت، نه زاده ابزار تولید، «انسان خدایی است که خود را خلق میکند»!(شریعتی، 1386، 85)
سارتر در اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر مینویسد:
در مکتب اگزیستانسیالیسم، تعریف ناپزیری بشر بدان سبب است که بشر نخست هیچ نیست. سپس چیزی میشود، یعنی چنین و چنان میگردد؛ و چنان میشود که خویشتن را آنچنان میسازد. بدین گونه، طبیعت بشری (طبیعت کلی بشری) وجود ندارد زیرا واجب الوجودی نیست تا آن را در ذهن خود بپرورد.(سارتر، 1386، 28)
بشر، نه فقط آن مفهومی است که از خود در ذهن دارد، بلکه همان است که از خود میخواهد. آن مفهومی است که پس از ظهور در عالم وجود، از خویشتن عرضه میدارد. همان است که پس از جهش به سوی وجود، از خود میطلبد. بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود میسازد. این، اصل اول اگزیستانسیالیسم است. این همان است که آن را درونگرایی میخوانند و به همین عنوان ما را نکوهش میکنند. (سارتر، 1386، 29)
بشر، پیش از هر چیز «طرحی» است که در درون گراییِ خود میزید. و بدین گونه وجود او از خزه و تفاله و کلم، متمایز میشود. هیچ چیز دیگری پیش از این «طرح» وجود ندارد. برای او سرنوشتی مقدر نیست. بشر، پیش از هر چیز همان است که طرحِ شدنش را افکنده است. چیزی است که در تحقق آن کوشیده، نه آنچه خواسته است بشود زیرا آنچه ما معمولاً از «خواستن» قصد میکنیم، تصمیمی است آگاهانه و برای غالب ما مؤخر بر خودِ خواستن است: من میخواهم وارد حزبی شوم، میخواهم کتابی بنویسم، میخواهم ازدواج کنم، همه اینها نمود و تظاهری است از انتخابی قبلیتر و خود به خودتر از آنچه «خواستن» مینامیم. (سارتر، 1386، 30)
اراده آزاد
در زندگی انسان فعالیتهای بسیار آزاد وجود دارد که تمام آن روی پایه تصمیم استوار است و اراده آزاد دارای قدرتی است که با آن آزادی معمولی متفاوت است.
اما چگونه ممکن است در حرکت زندگی موجود دو چیز مخالف را پذیرفت و چگونه بپذیریم موجودی که برای خودش واجد است و معهذا از یک طرف میتواند تصمیم بگیرد و کارهایی انجام دهد و از طرف دیگر با اینکه اختیار هستی خود را دارد قادر نباشد کاری را غیر از آنچه که مربوط به خودش است انجام دهد و در معنی آدمی مختار و مقتدر موجودی ناتوان و حقارت آمیز باشد و چگونه امکان پذیر است که با داشتن چنین اختیار در این مکانیسم عظیم که اطراف او را گرفته دخالت نماید و ضمناً از خود میپرسیم چگونه اراده انسان میتواند روی نفسانیات ما که به عقل کامل تکیه ندارد مؤثر باشد یا تحت تأثیر آن قرار گیرد. (سارتر، نامعلوم، 22)
سارتر میگوید: اگزیستانسیالیسم عقیده ندارد که ممکن است بشر آیهای ازلی در روی زمین بیابد که او را راهبر شود؛ زیرا به عقیده ما، بشر شخصاً و به دلخواه خود، آیهها را کشف و تعبیر میکند. (سارتر، 1386، 41) آنچه اگزیستانسیالیسم میگوید این است که شخص سست عنصر،خود، خود را سست عنصر میسازد. شخص قهرمان، خود، خویشتن را قهرمان میکند. همیشه این امکان برای شخص سست عنصر هست که دیگر سست عنصر نباشد. همچنانکه برای قهرمان این امکان وجود دارد که از قهرمان بودن، دست بشوید. آنچه به حساب میآید التزام کلی آدمی (یعنی مجموعه درگیریها و رفتار و اعمال او) است. یک مورد جزئی، یک عمل جزئی، تعیین کننده التزام کلی شخص نیست. (سارتر، 1386، 55)
وی در “اصول فلسفه اگزیستانسیالیسم” مینویسد: میپرسیم انسان کاملاً آزاد است یا محدود؟ چون فلاسفه ثابت کردهاند که انسان نمیتواند محدود باشد زیرا تصمیم میگیرد پس باید آزاد کامل باشد. آزاد در برابر اضطرابها، در مقابل عشقها و خواستهها و در تمام کارهای آزاد از آزادی خود استفاده میکند یک مثال میتواند این نظر را ثابت کند.

یکی دیگر از مطالب سایت :
سنجش انطباقی کامپیوتری، ایجاد سؤالات بهینه